کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

از کوه خضر تا امام زاده محراب

مژه های مصنوعی ناخن های مصنوعی موهای رنگ شده، لنز چشمی لب های پروتز بینی های عروسکی ابروهای تتو شده، دامن های ماکسی شورت های اسفنجی سوتین های سیمی، یقه های اوپن آستین های توری... تقریبا هیچ چیز از جذابیت کم ندارد. برای جذاب شدن از هیچ کاری نگذشته است‌، می‌گویند اینها هرکسی را زیبا می‌کند ولی آیا اگر اینها را روی پسری اعمال کنند، زیبا و جذاب میشود؟!

این دختر مختر ها زیاد از این کارها میکنند، دست های جذابی دارند، چشم های رویایی دارند، اندام دریایی دارند، چنان به خودشان می‌رسند که وقت عروسی فرقی با تجملاتشان با خیابان و بازار و یه کافه رفتن ندرد.

در آن روزهای جوانی ما از این کارها از این لباس ها مد نبود وگرنه شاید ما هم از جذابیت هایمان استفاده میکردیم، مثل این دخترک در مجموعه مخ مردی را میزدیم و از دخترش برای منافع کاری‌مان استفاده میکردیم، به بقیه دستور می‌دادیم از دیگران سیگار و ادکلن دو در میکردیم و دیگر اقداماتی که مردان اسم حرام زادگی بر آن گذاشته اند‌ ولی سیصد و شصت و پنج روز سال بدنبال این دست دختران میروند.

اصلا من نمی‌دانم اینها چه کسانی هستند که سر راه من قرار میگیرند، اصلا آیا اینها خلقت خداوند اند؟! خداوند دختری را انقدر پست و ذلیل قرار می‌دهد که مردانی با جیب پر هر دستوری بتو بدهند با این فکر که اگر بقیه پرسنل را با پول راضی می‌کنند تو را با چیزی دیگر، و تو هم راضی بشوی به کم ارزش ترین فعل دنیا...

بار اولی که احلام را دیدم پارسال در ساعت استراحتش بود، قبل آنکه با او همصحبت بشوم هم دیده بودمش، در حال پیک، یه دست به مبایل یک دست به ترولی، لاین دسرها و ژله ها و خشکبار بود، قد بلند کمر باریک و باسن خوشفرم، هیکل درشت در عین حال بغلی، اصلا هیچ عیبی نداشت خوش اخلاق خنده رو با سیاست، خونگرم ولی آرام

آن روزها میگفتم ارتباط گرفتن با این زن سخت است، اصلا می‌شود با این زن ارتباط گرفت، درون قلبش را دید، حرف هایش را شنید، بنظرم زن سرسختی بود و بی احساس

پارسال گاهی مهناز فضولی اش میخارید و مرا وارد بازی گه خوری هایش می‌کرد و می‌آمد میگفت سارا میای بریم داخل هایپر و منه ساده لوح و احمق کارم را رها میکردم و میرفتم تا ایشان با دوست جدید و خوشگل و خوش تیپش کلاس بگذارد.

آخ خدا کمک کند آزارهایی که مهناز بمن داد را در وبلاگ همایونی ام ننویسم، وفتی توانستم خشمم را کنترل کنم و در جمعی که همه از مهناز آزار دیده بودند و غیبت می‌کردند توانستم بحث را عوض کنم اینجا هم نگویم مهناز آن دختر نیم وجبی و ریز جسه ی لاغر مردنی و زشت و هیز چه بی آبرویی بر منی سوار کرد که هفت ماه هر روز خوراکی هایم را با او تقسیم میکردم، دلداری اش میدادم، اشک هایش را پاک میکردم...

آه پروردگارا واقعا قبل از خلقت اینها هدفت خلق انسان بوده؟!

بگذریم... از فاطمه ای که سالها خوشی و ناخوشی ام را با او گذارندم اگر هیچ یادگاری نمانده باشد اینکه بدون هیچ کلامی از انسانهای انرژی منفی براحتی گذر می‌کرد را خوب یاد گرفتم حتا اینکه از خودش بگذرم...

احلام اصلا بوی سادگی نمیدهد، اصلا ساده دل و ساده زیست نیست، مثلا هر دفعه که با او قرار می‌گذارم یک دست متفاوت پالتو و شلوار و پوتین و بوت و شال و کیف و دستکش چرم دست می‌کند ولی مدام از بی پولی زاری می‌کند.مدام از بی پولی ناله می‌کند و از هیچ احدی پول نمیگیرد، می‌گوید هیچ احدی بمن پول نمیدهد ولی با اکراه می‌گوید شوهرم ماهی مقداری مهریه برایم واریز میکند، شوهرش هرماه به او مهریه پرداخت می‌کند ولی همیشه از بی پولی زاری می‌کند... از بی پولی از خانواده از کارفرما از جامعه از دوستی که با او میخندد ولی جلوی من بدگویی اش را میکند، از پدری که هر ساعت تماس می‌گیرد و حال او را میپرسد، از منی که دعوتم می‌کند ساعت ها حرف میزنیم و درد و دل میکنیم درحد ملائک مرا بالا می‌برد ولی یکباره، زمینم می‌زند.

برای احلام هیچ حد وسطی وجود ندارد یا خیلی خوبی چون بامن ارتباط داری یا بوی گند زباله می‌دهی چون هر روز بامن تفریح و گردش نمی‌روی. حرف های مرا تایید نمیکنی وقتی راجب طلسم شدن زندگی و خانواده و فرزند و کارم میگویم، قبول نمیکنی من بخاطر یقینی که به طلسم شدنم دارم اسمم را عوض کردم تا طلسم از روی بختم بلند شود و زندگی جدیدی را با اسم رویا شروع کنم. قبول نمیکنی وقتی می‌گویم مادرم مرا از خانه بیرون میکند، غذا در دهانم را تلخ میکند، آرامش شبهایم را میگیرد، خنده از لبانم را می‌دزدد...

این تنها حرفی از رویاست که قلبا عمیقا بدون اینکه نکته ای با چشمانم ببینم باور میکنم، می‌دانم اگر مادری فرزندش را نخواهد چه بر سر دین و دنیا و آخرت فرزندش میآورد، بدون اینکه نفرین کند خودش بدون دخالت هیچ خشونت و ابزاری فرزندش را تبدیل به بی احساسترین و سردترین فرد جامعه بکند.

آری رویا جان من اگر تمام رفتارت را دوز و دغل بدانم ولی وقتی از بی‌مهری مادرت بگویی دستانت را میگیرم، سرت را بر سینه میفشارم و روضه بگویم از این دنیایی که نخاست از مادرمان محبتی ببینیم.

تنبل نیستم ولی اگر نخواهم کاری را انجام دهم هرچند که راحت باشد یک قدم که هیچ حتا نگاهم را سمت آن نمی‌نوازم، مثلا ساعت دیواری نازنین اتاقم شش ماه در ساعت هفت و چهل و سه دقیقه مانده بود و الان که شش ماه است که بدون وقفه کار می‌کند هنوز عادت ندرم زمان را از او بپرسم، گویا شش سال باید بگذرد تا تو وابستگی را از چیزی ازبین ببری... ولی وقتی که مبایل همایونی‌مان در دسترس نیست همین ساعت بیادم می‌آورد که زمان دارد به پایان روز مادر می‌رسد و من باید مهمترین مطلب راجب سرنوشتم که مادرم با تمام نکرده هایش آن را ویران کرده است بنویسم که همین تنبلی درجه سه را از مادری دارم که عجول است در تکلم در خرج کردن رفتن برگشتن در تمام کارهایی هیچ عجله ای نباید باشد.

یک گروه قدیمی در توییتر دارم که از گروه های عتیقه ی تلگرام است، تلگرام و وایبر و واتساپ و همه گروه ها و کانال های تعاملی و کودکانه شان آمد و رفت ولی این گروه من هنوز پا برجاست
هرچند در آن‌ پیامی نمی‌گذارم ولی هر روز سر میزنم چون دکترو پزشک و معلم و وکیل و فرهیخته و اینجور افرادی هستند که من واقعا از تعامل با این افراد لذت میبرم ولی اعتماد بنفسش را ندارم.
یکبار بی دلیل به آواتارها و بیوگرافی ها و آی دی های اعضا گروه سرمیزدم که به جمله ای رسیدم که سالها در اثباتش درمانده بودم، طوری که حتا به اشتباه بودن آن مبحث رسیده بودم.
"" واکنش های سریع نتایج قوی تری به دنبال دارند ""
آه اگر آدمی اراجیف ها را بعنوان حقیقت بیاد بسپارد..

با این جمله میتوانم خیلی از مجهولات و موهومات ذهنم را پاسخ دهم اما می‌دانم ذهن مغلطه گر و حاضر جواب من باز هم برای آن پاسخی خواهد یافت و استعداد این را دارد که تمام علوم و فنون دنیا را با همین جمله زیر سوال ببرد.

مثلا اگر وقتی عصبانی میشوم بهتر آنست که پرخاش کنم بزنم بشکانم پاره کنم حرمت هایی که نمی‌گذارد ما یک آب خوش از گلویمان پایین برود، یا اینکه مثل بزدل ها و ترسوهایی که نگران دیدگاه و ذهنیت یک مشت بدرد نخور و بی‌خاصیت و فضول هستند، خشمم را مخفی کنم نفرتم را پنهان کنم در نتیجه حقیقت را سرکوب کنم و اجازه بدهم فتنه ای بنام مصلحت در من شکل بگیرد.

امروز با برف شروع شد با باران تمام شد، با فکر قول و قرارهایی که برای قدم زدن زیر برف داشتیم شروع شد و با گریه و قدم زدن روی آن مسیری که آن شب چند بار رفتیم و برگشتیم تمام شد و هم با مرضیه هم با عمادی از اینکه احمقانه تمام شهر را با او خاطره درست کردم گفتم و خاک دو عالم بر سر خودم که هرچه کردم خودم کردم... و تا این حماقت را با خودکشی به حد اعلا نرسانم آرام نمی‌شوم...

صبح های زود اگر قبل از بیرون رفتنو صبحانه خوردن به حمام بروم حس پسری را دارم که نصف شب در خاب خودش و دختری رویایی را با ماشین به ته دره برده و صبح که بیدار می‌شود هیچ چیز جز بستن چشم ها و دست به سینه نشستن زیر دوش آب گرم حمام و غصه ی از دست دادن دختری ایده آل در این روزهایی که هیچ چیز ارزش غصه خوردن ندارد، آرامش نمیکند، ولی من خیلی وقت است دیگر نه رویای سقوط میبینم نه دره نه جدول چون خداوند دیگر هرچه نشانه بود برای من فرستاده و من آنقدر بی‌توجهی کردم که مرا به همین مشغولیت های دنیایی گرفتار کرده است آری دوباره افتادم در دوری که وقت برای سرخاراندن ندرم، برای نوشتن برای فکر کردن به همه دیوث پفیوزهایی که ارزش فکر کردن هم ندارند.