کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

دیگر ادعیه ها متصلمان نمیکنند، قرآن خواندن ها نورانیمان نمیکنند، عزاداری ها منقلبمان نمیکنند چای روضه ها شفایمان نمیدهند، نمازها مطهرمان نمیکنند، غسل ها پاکمان نمیکنند، نذری دادن هایمان حاجت روایمان نمیکنند، خانه ها خستگیمان را دور نمیکنند، خانواده آرامش نمیدهد، پدر مادرها حمایتمان نمیکنند، حقوق هایمان کفافمان را نمیدهند، لباسها گرممان نمیکنند، پول ها تامین‌مان نمیکنند، قرص ها آراممان نمیکنند، داروها درمانمان نمیکنند، دمنوش ها انرژی نمیدهند، قهوه ها سرحالمان نمیکنند، کافه ها خاطرات خوب نمیسازند، سیگارها آراممان نمیکنند، دودها خیالاتیمان نمیکنند، رفیق ها سنگ صبورمان نمیشوند، همکلاسی ها حالمان را نمیپرسند، کودکان خاله صدایمان نمیکنند، نوزادها لبخندمان نمیزنند، نوجوان ها آویزانمان نمیشوند، برادرزاده هایمان به خانه مان نمی‌آیند، دورهمی هایمان صفا ندارد، غذاها سیرمان نمیکنند، میوه ها خوشحالمان نمیکنند، سریال ها حوصله هایمان را جمع میکنند، فیلم ها آگاهمان نمیکنند، شبکه های اجتماعی اغنائمان نمیکنند، کتاب‌ها بافرهنگمان نمیکنند، انسان ها تنهایی‌مان را پر نمیکنند، قرارها دلخوشمان نمیکنند، دست ها دلگرممان نمیکنند، عشق ها امیدوارمان نمیکنند، دیدارها خوشحالمان نمیکنند، بوسه ها مستمان نمیکنند، جدا شدن ها آزادمان نمیکنند، رفتنی ها برنمیگردند...

قبلا در مبحثی جدا از تجارب شخصی ام که بعدها تبدیل به علم شده گفته بودم، ولی در این وبلاگ حرفی از آن نزدم، کلا خیلی از حقایقی که به آن رسیده ام را نمینویسم، فقط مزخرفات عاطفی و گوز گوزهای عاشقانه و استفراغ هایی از خاطرات و افعال و اعمال احمقانه ی یک مشت انسان بدرد نخورد و گرگ صفتی که من نزدیک بود جان خود را بهشان بسپارم، نوشتم. ولی از تجاربی که من با سختی به آن رسیدم ولی بنام یک روانشناس یا عارف مست و منگ نوشته شده، حرفی نزدم.

فاطمه یکبار در توصیف دوستش گفت بعضی ها یک کارهای قلدر مآبانه ای می‌کنند و فکر می‌کنند خیلی زرنگ اند درحالی که به هیچجایی نمیرسند؛ نمی‌دانم این حرف را بعنوان صحبت‌های محاوره ای دردودل مانندی که همیشه باهم داریم گفت یا از او بد گفت که برای من درس عبرت باشد، فاطمه هم با تمام تصمیمات کودکانه اش افکار و عقل زیادی دارد. عزیز دلم من حتا اگر فندقی عقل در کله ی نازنینت نباشد من بازهم دوستت دارم.

این را گفتم چون زمانی که فاطمه اینرا بمن گفت من معادله ای در ذهنم شکل گرفت که نکند دلیل اینکه هیچکدام از حقایقی که با سختی به آن میرسم از آن من نمی‌شود همین باشد که من قلدری میکنم زور می‌گویم زبان درازی میکنم دل میشکانم متکبرانه رفتار میکنم... آخر من اینطور نبودم، من بعد از حوادثی که برای زندگی خاهرم پیش آمد اینطور شدم. بعد از کوتاه آمدن های احمقانه مقابل داماد وحشی که قالب عقلا را به خود میگیرد.

من پیشرفت را در قناعت و سعادت را در تواضع میدانستم، من در جمع پنج نفره دندان هایم قفل میشد، خجالتی و کم‌حرف بودم، قلب رقیق و چشم های اشکباری داشتم، کودکان و سالخوردگان را لایق محبت میدانستم. عقیده داشتم محبت بزرگترین قدرت و ثروت آدم است...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

همیشه کف اتاق، روی شوفاژ یا روی اوپن آشپزخانه نشستم و مینویسم، یا اینکه وقتی میخاهم بنویسم یا قبل خاب در تاریکی اتاق یاد وبلاگ نازنینم میوفتم ولی اینبار از کف خیابان های قم مینوسم از این نماز جمعه و چند هزارمین راهپیمایی ای که در این بیست و هشت سالگی خودم را به آن رساندم، به جایی که تعلقی به آن ندارم ولی اصرار دارم جزو آن باشم. جزوی از تفکر انقلابی که از عملکرد انقلابی هایش بیزارم، با قوانین حکومت اسلامی اش مشکل دارم، انقدر مشکل دارم که انگار ضد انقلابی ام که استعداد شورش دارد ولی من نمی‌توانم خودم را جزو آن ندانم، من فقط علاقمند و مرید تفکر و اندیشه های پیدا و پنهان امام بودم، اندیشه هایی که چهل سال بعد از انقلابش چیزی از آن مفاهیم نمانده، الان فقط یکسری جوان عقده ای سربرآوردند که ساعت یک نصف شب سوار بر تویوتای سپاه میشوند، در خیابان ها تاب می‌خورند و بجای اینکه به شهروندان حس امنیت بدهند، آنها رو وحشت زده از قم و ایران و حکومتی می‌کنند که نه عدالت علی را نه عملکرد امام را در هیچکدام از قوانینش اجرا نکرده است.

شکیلا دختر بامعرفتی است، بامعرفت و راستگو، راستگو و خونگرم ولی پر از ادعا پر از ادعا و منم منم و اولدورم و بولدورم... با همه گرم می‌گیرد با دشمنش بیشتر... برای همه رفیق است با خودش دشمن...

بقول خودش حرف و عمل دیگران به کیرش است ولی دستورات پدرش توی مخ... لجباز است لجباز...

حالا من با یک لجباز و یک بیخیال به اسم فاطمه به قهوه خانه رفتیم، هی شکیلا خاطره ی لجبازی هایش را میگوید هی فاطمه، هی فاطمه نصیحت می‌کند هی شکیلا... دود شدم بین این دو کودکی که هنوز نمی‌دانند از چه چیز بگذرند و با چه چیز بجنگند.

شکیلا منم منم دارد، سرت را می‌برد ولی این را پیش هرکسی نمیگوید، مخصوصا جلوی منی که سالهاست او را می‌شناسم، اما همینکه فاطمه یک جمله از او ایراد گرفت باز شکیلا افتاد در لاین اثبات و درستی خودش، طوری که شکیلایی که سیگار نمیکشید، قلیان را گذاشت کنار، هی از گذشته ی کیری اش گفت و هی سیگار دود کرد، هی از عشق بی لیاقتش گفت و هی دود گرفت، هی از طعم سگی مشروب گفت و هی آن ریه را سوزاند.

من از شکیلا هیچ عیبی نگرفتم که حتا از نظر من شکیلا خوب می‌تواند جلو برود، بنظرم حالاحالاها باید اشتباه کند تا پخته شود، نصیحت برای او مثل میخی است که نمیرود در سنگ... فقط گفتم شکیلا حالا که شبکه های اجتماعی خارجی بسته شده تو بیا وبلاگی بساز چرخی بزن دوستی پیدا کن، گفت نه من هیچ دوست خوبی نخواهم یافت. گفتم میشود شبها افکار و ایده ها و نظرها و خاطراتت را بنویسی، اینکار به پیشرفت افکار احمقانه ات کمک خواهد کرد، گفت من همچیز را در حافظه ام نگه میدارم. همینطور که تلاش میکردم بروی خودم نیاورم که می‌دانم چه احمق کله خری هستی، بیاد حماقت ها و کله خرابی های خودم افتادم زمانی که خیلی کودک تر از این گنده بک ها بودم.

من کلا در آن‌ جمع خیلی حرف نزدم ترجیح دادم قلیانم را بکشم و تظاهر کنم که متوجه نمیشم که شما دوتا دعوا میکنید و فقط پیشنهاد وبلاگ نویسی را با تعاریف جذب کننده اش بگویم و برخلاف مخالفت هایش مطمئن باشم که او به خلوت که برسد سرچی خاهد زد اکانتی احداث خواهد کرد و مطلبی منتشر خواهد کرد.

حالا یک هفته ای از آن تفریح می‌گذرد تا اینکه دیشب فاطمه گفت بیا وبلاگ درست کنیم؛ گویا حرفهایم روی شکیبا اثر نکرده ولی انقدر ارزشمند بوده که در فاطمه تصمیماتی ایجاد کرده تا قلم‌ام را برقصانم و شانسی را بچرخانم و خوشبختی را جذب کنم...

آنگاه... آنگاه از آن لحظه ی کیری که برقی از چشمم به مغزم از مغزم به قلبم از قلبم به گردنم از گردنم به کمرم گرفت.

نشستیم کف زمین مبایل ها و پاورها سینی چای آلبالو هم این دست بود، آماده بودیم برای نوشتن اولین مطلب انگیزشی که  دیدم یک عدد ساس لعنتی روی فرش زیبای اتاق خانه ی فاطمه راه می‌رود. و اگر یک درصد امید در قلبم بود از آب کیر عشقم هم بی ارزشتر شد.

استرس از قلبم به زیر پوستم رسید، جارو برقی را برداشتم نقطه به نقطه ی اتاق را جارو کشیدم. کمی خیالم راحت شد ولی تا صبح دود کردم بر دهان این زندگی لعنتی که تنها آسایش مرا ازم گرفت...