شکیلا دختر بامعرفتی است، بامعرفت و راستگو، راستگو و خونگرم ولی پر از ادعا پر از ادعا و منم منم و اولدورم و بولدورم... با همه گرم میگیرد با دشمنش بیشتر... برای همه رفیق است با خودش دشمن...
بقول خودش حرف و عمل دیگران به کیرش است ولی دستورات پدرش توی مخ... لجباز است لجباز...
حالا من با یک لجباز و یک بیخیال به اسم فاطمه به قهوه خانه رفتیم، هی شکیلا خاطره ی لجبازی هایش را میگوید هی فاطمه، هی فاطمه نصیحت میکند هی شکیلا... دود شدم بین این دو کودکی که هنوز نمیدانند از چه چیز بگذرند و با چه چیز بجنگند.
شکیلا منم منم دارد، سرت را میبرد ولی این را پیش هرکسی نمیگوید، مخصوصا جلوی منی که سالهاست او را میشناسم، اما همینکه فاطمه یک جمله از او ایراد گرفت باز شکیلا افتاد در لاین اثبات و درستی خودش، طوری که شکیلایی که سیگار نمیکشید، قلیان را گذاشت کنار، هی از گذشته ی کیری اش گفت و هی سیگار دود کرد، هی از عشق بی لیاقتش گفت و هی دود گرفت، هی از طعم سگی مشروب گفت و هی آن ریه را سوزاند.
من از شکیلا هیچ عیبی نگرفتم که حتا از نظر من شکیلا خوب میتواند جلو برود، بنظرم حالاحالاها باید اشتباه کند تا پخته شود، نصیحت برای او مثل میخی است که نمیرود در سنگ... فقط گفتم شکیلا حالا که شبکه های اجتماعی خارجی بسته شده تو بیا وبلاگی بساز چرخی بزن دوستی پیدا کن، گفت نه من هیچ دوست خوبی نخواهم یافت. گفتم میشود شبها افکار و ایده ها و نظرها و خاطراتت را بنویسی، اینکار به پیشرفت افکار احمقانه ات کمک خواهد کرد، گفت من همچیز را در حافظه ام نگه میدارم. همینطور که تلاش میکردم بروی خودم نیاورم که میدانم چه احمق کله خری هستی، بیاد حماقت ها و کله خرابی های خودم افتادم زمانی که خیلی کودک تر از این گنده بک ها بودم.
من کلا در آن جمع خیلی حرف نزدم ترجیح دادم قلیانم را بکشم و تظاهر کنم که متوجه نمیشم که شما دوتا دعوا میکنید و فقط پیشنهاد وبلاگ نویسی را با تعاریف جذب کننده اش بگویم و برخلاف مخالفت هایش مطمئن باشم که او به خلوت که برسد سرچی خاهد زد اکانتی احداث خواهد کرد و مطلبی منتشر خواهد کرد.
حالا یک هفته ای از آن تفریح میگذرد تا اینکه دیشب فاطمه گفت بیا وبلاگ درست کنیم؛ گویا حرفهایم روی شکیبا اثر نکرده ولی انقدر ارزشمند بوده که در فاطمه تصمیماتی ایجاد کرده تا قلمام را برقصانم و شانسی را بچرخانم و خوشبختی را جذب کنم...
آنگاه... آنگاه از آن لحظه ی کیری که برقی از چشمم به مغزم از مغزم به قلبم از قلبم به گردنم از گردنم به کمرم گرفت.
نشستیم کف زمین مبایل ها و پاورها سینی چای آلبالو هم این دست بود، آماده بودیم برای نوشتن اولین مطلب انگیزشی که دیدم یک عدد ساس لعنتی روی فرش زیبای اتاق خانه ی فاطمه راه میرود. و اگر یک درصد امید در قلبم بود از آب کیر عشقم هم بی ارزشتر شد.
استرس از قلبم به زیر پوستم رسید، جارو برقی را برداشتم نقطه به نقطه ی اتاق را جارو کشیدم. کمی خیالم راحت شد ولی تا صبح دود کردم بر دهان این زندگی لعنتی که تنها آسایش مرا ازم گرفت...