بار اولی که احلام را دیدم پارسال در ساعت استراحتش بود، قبل آنکه با او همصحبت بشوم هم دیده بودمش، در حال پیک، یه دست به مبایل یک دست به ترولی، لاین دسرها و ژله ها و خشکبار بود، قد بلند کمر باریک و باسن خوشفرم، هیکل درشت در عین حال بغلی، اصلا هیچ عیبی نداشت خوش اخلاق خنده رو با سیاست، خونگرم ولی آرام
آن روزها میگفتم ارتباط گرفتن با این زن سخت است، اصلا میشود با این زن ارتباط گرفت، درون قلبش را دید، حرف هایش را شنید، بنظرم زن سرسختی بود و بی احساس
پارسال گاهی مهناز فضولی اش میخارید و مرا وارد بازی گه خوری هایش میکرد و میآمد میگفت سارا میای بریم داخل هایپر و منه ساده لوح و احمق کارم را رها میکردم و میرفتم تا ایشان با دوست جدید و خوشگل و خوش تیپش کلاس بگذارد.
آخ خدا کمک کند آزارهایی که مهناز بمن داد را در وبلاگ همایونی ام ننویسم، وفتی توانستم خشمم را کنترل کنم و در جمعی که همه از مهناز آزار دیده بودند و غیبت میکردند توانستم بحث را عوض کنم اینجا هم نگویم مهناز آن دختر نیم وجبی و ریز جسه ی لاغر مردنی و زشت و هیز چه بی آبرویی بر منی سوار کرد که هفت ماه هر روز خوراکی هایم را با او تقسیم میکردم، دلداری اش میدادم، اشک هایش را پاک میکردم...
آه پروردگارا واقعا قبل از خلقت اینها هدفت خلق انسان بوده؟!
بگذریم... از فاطمه ای که سالها خوشی و ناخوشی ام را با او گذارندم اگر هیچ یادگاری نمانده باشد اینکه بدون هیچ کلامی از انسانهای انرژی منفی براحتی گذر میکرد را خوب یاد گرفتم حتا اینکه از خودش بگذرم...
احلام اصلا بوی سادگی نمیدهد، اصلا ساده دل و ساده زیست نیست، مثلا هر دفعه که با او قرار میگذارم یک دست متفاوت پالتو و شلوار و پوتین و بوت و شال و کیف و دستکش چرم دست میکند ولی مدام از بی پولی زاری میکند.مدام از بی پولی ناله میکند و از هیچ احدی پول نمیگیرد، میگوید هیچ احدی بمن پول نمیدهد ولی با اکراه میگوید شوهرم ماهی مقداری مهریه برایم واریز میکند، شوهرش هرماه به او مهریه پرداخت میکند ولی همیشه از بی پولی زاری میکند... از بی پولی از خانواده از کارفرما از جامعه از دوستی که با او میخندد ولی جلوی من بدگویی اش را میکند، از پدری که هر ساعت تماس میگیرد و حال او را میپرسد، از منی که دعوتم میکند ساعت ها حرف میزنیم و درد و دل میکنیم درحد ملائک مرا بالا میبرد ولی یکباره، زمینم میزند.
برای احلام هیچ حد وسطی وجود ندارد یا خیلی خوبی چون بامن ارتباط داری یا بوی گند زباله میدهی چون هر روز بامن تفریح و گردش نمیروی. حرف های مرا تایید نمیکنی وقتی راجب طلسم شدن زندگی و خانواده و فرزند و کارم میگویم، قبول نمیکنی من بخاطر یقینی که به طلسم شدنم دارم اسمم را عوض کردم تا طلسم از روی بختم بلند شود و زندگی جدیدی را با اسم رویا شروع کنم. قبول نمیکنی وقتی میگویم مادرم مرا از خانه بیرون میکند، غذا در دهانم را تلخ میکند، آرامش شبهایم را میگیرد، خنده از لبانم را میدزدد...
این تنها حرفی از رویاست که قلبا عمیقا بدون اینکه نکته ای با چشمانم ببینم باور میکنم، میدانم اگر مادری فرزندش را نخواهد چه بر سر دین و دنیا و آخرت فرزندش میآورد، بدون اینکه نفرین کند خودش بدون دخالت هیچ خشونت و ابزاری فرزندش را تبدیل به بی احساسترین و سردترین فرد جامعه بکند.
آری رویا جان من اگر تمام رفتارت را دوز و دغل بدانم ولی وقتی از بیمهری مادرت بگویی دستانت را میگیرم، سرت را بر سینه میفشارم و روضه بگویم از این دنیایی که نخاست از مادرمان محبتی ببینیم.