کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

چند روزی‌ست بچا تخت مادرمان را به اتاق من گذاشته اند و من دیگر نمیتوانم گوشه ی در بالکن نازنین اتاق دلبندم بنشینم و دود شود پر شود بسوزد و نبینم که او نیست او را بین این دودها گم کردم نفهمیدم که دیگر نیست، هی دست بردم دویدم صدا کردم گشتم فریاد زدم جلو رفتم نشستم سر مزار مادرش گریه ها کردم حرف ها زدم قول ها دادم... الان از تمام آن ها فقط دودش برایم مانده بود که با ورود تخت مریض مادرمان همان هم از من گرفته شد، و باعث شد بیشتر بنویسم، بیشتر بگویم از این روزهایی که آزار بچا و والدینشان را فراموش کرده ام و آزار و محبت افراد جدید جایگزین شده

 

دنبال خودم میگردم مرا ندیدی جایی؟!

میرم تو این خیابونا پرسه میزدم گاهی!

خواب رها کرده مرا قرص نداری پیشت؟!

از سر ناچاری شبا فکر و خیال است پیشم…

من خواب ندارم به خدا بس که شبا بیدارم…

نخ به نخ دور شدیم هم من و هم سیگارم

با کسی گرچه ندارم صحبت مشترکی…

غصه دارم که به دیوار زدم مشت الکی!

خب مطالب قبلی حذف بشوند و مطالب جدید از زمان جدید مسیر جدید و انسان جدید و احساس جدید جایگزین شوند، من همیشه جایگزین کرده ام، همیشه از هرچیزی داشته ام ولی گاهی زیاد بوده گاهی کم، ولی وقتی کسی می آید بمن بگوید از همچیزهایی که داری کمترین را داری کمترین میخواهی کمترین برمیداری حس کمترین بودن دارم درحالی که همیشه برای خودم بهترین و بیشترین برداشته ام

مثلا وقتی که قرار بود خاب و خوراکم را نوشتن و تحلیل و خبرنگاری برگزینم و از قلم ها و کاغذها و تغذیه کنم و با سایت ها و روزنامه ها ازدواج کنم، فهمیدم در این راه برای من غرور و شخصیت و پول و اعصاب و توان نخواهد ماند و رفتم بدنبال حرفه ای که منه خستگی ناپذیر در آن‌ آرامش و توان مالی داشته باشم بتوانم خودم مادرم همسرم فرزندم همسایه ام ولایتم شهرم وطنم و هرکسی که می‌توانم را به منفعت برسانم مثل باران ببارم بشورم سفید شود سبز شود دنیایی که همیشه فکر تغییر و پاک شدن روح مردمانش را داشته ام

داشتم میگفتم راجب اینکه عیوب افراد را نمیبینم حتا بدی افراد نسبت به خودم را هم متوجه نمیشوم، تا قبل اینکه نرگس جون از فاحشه گری سارا و ملیکا بگوید من اصلا نمیدانستم که پشت مشت ها چه بمال بخوری هست که چیزی که دیده می‌شود تبعیض واریزی حقوق های ما است و شاید باورت نشود من هنوز هم امید دارم که اینهایی که دیده ام و شنیده ام دروغ و توهم باشد، آخر آدمیزاد می‌تواند از حقوق زنی زحمتکش بزند بدهد به دختری که جز قر و فر استعداد دیگری ندارد؟!

و تا قبل اینکه نرگس بگوید من رابطه ام با آن دوتا جنذه خانم خوب بود، همین که رابطه ام بد شد و دیگر سوار سرویس مشترکمان هم نشدم به این وضع افتادم که افتادم.

میبینی پسرم فردی که ذاتش خراب باشد ذات دیگران را هم خراب میکند، نحسی گناه تر و خشک را باهم می‌زند می‌سوزاند.

 

معمولا عیوب افراد را در لحظه نمیبینم، گاهی بعدا هم نمیفهمم، گاهی هیچوقت نمیفهمم، گاهی وقتی عیوب افرادی را بمن می‌گویند هم آنرا قبول نمیکنم، اصلا زندگی اوسکل واری دارم، می‌نشینم مثل درخت تبر بر تنه ام میزنندو میشکانمندو  هیچ نمیکنمدو

امشب بیشتر از هر شب دیگری ترسیدم از شکسته شدن، اینکه افرادی بر تنه ام میزنند یا چه مینویسند.

از آن شبی که امیری و نوروزی نشستند جلوی من مشروب را با دلستر مخلوط کردند و خوردند و خندیدند و سسشعر گفتند و دود کردند و افتادند و بلند شدند و زدند و رفتند دیگر با آنها بیرون نرفتم، به خیال خودم میتوانم با این رفتار کثافت این کارها را بفهمانم ولی فایده ای ندارد، من فقط میتوانم خودم را برای پروردگار خودم پاک نگه دارم، ولی امروز فاطمه ناراحت بود، مثل آن وقت های که جدایی از مهدی و اخراج شدنم از شغل مورد علاقه ام و آمدن و رفتن پدر تداخل پیدا کرد

شنبه مرخصی گرفته است، کودکانش را با دوسپسرش به تفریح برده است، آخر شب دعوا کرده اند جدا شده اند و رفته اند، حالا میخواهد کلا از شغلش رفقایش فرزندانش هم رها شود.

بردمش ته بالکن کهکشان کمی نشستیم اشکی ریختیم دودی زدیم و برگشتیم، تا آخر روز نگران رفتن فاطمه بودم، و همان هم شد

مثل احمق ها خنده کنان در پارکینگ شمالی سوار ماشین امیری شدیم، بدون اینکه نگاه حراست و نگهبان و دوربین ها را متوجه شوم، انگار تماشای مشروب خوردن آنها مرا هم مست و گیج کرده است

بستنی ام تمام شد فاطمه گفت ابراهیمی پیام داده فردا بیا برای تسفیه، امیری تماس گرفت به ابراهیمی، ابراهیمی گفت تصمیم من نیست، دستور از بالاست، کدام بالا بابا مگر وزارت ریاست جمهوری است میمون؟! 

صدای ابراهیمی روی بلندگو بود، گفت نوروزی آمارش درآمده، آخر چرا؟! آمار خودت هم دارمده، خب دربیاید، مگر آمار دزدی و فحشاگری اش درامده، مگر آسیبی به کسب و کار تو میزند؟! واقعا چرا نمیتوانید سرتان را داخل ماتحت خودتان نگه دارید

تو توقع داری عده ای دختر پسر در داف و پلنگ و از این دست تیپ ها استخدام کنی و این ها چشم و گوششان را ببندند و هیچ کششی به جنس مخالف نداشته باشند، مگر میشود، مگر میخاهی روبات وار برایت کار کنند؟! وقتی میخاهی دختر پسر جوانی که تیز تر و فرض ترند استخدام کنی تا کلاس کارت جلوی مشتری هایت حفظ شود، باید عواقب آنرا هم تحمل کنی

سلیقه ی خاص مثل علاقه به شخصیت مایکل اسکافیلد، کارکتری درونگرا مرموز خانواده دوست، دروغگو و نترس؛ مردی شبیه به مایکل، لبخند دکوری و همیشگی متفکر، خودکفا، مستقل و درونگرای درونگرای درونگرا...

سرم در کار خودم بود فضول نبودم فضولی هم نمیکردم ولی گاهی دوست داشتم ته انسان هایی ته مسائلی ته داستانی را دربیاورم ببینم آن تَهی که از ظاهرش درمیاورم درست بود یا نه... تا قبل از آن بعدظهری که زینب و فردوس و سولماز با تیپ جینگول منگول کرده و با کلی وسیله و خرید و خوراکی آمدند نشستند در نیمکت کنار من، هیچ‌چیز جز یک اسم از آنها نمیدانستم

زینب خیلی آرام است، منطقی و بی حاشیه، این زن باتمام جذاب بودنش هیچ ویژگی جذب کننده ندارد، فقط اگر عاقل پسند باشی قطعا زینب الگوی قوی بودن عاقل بودن و خیرخواه بودنت خواهد شد، زنی که برای رضایت هیچ بنی بشری کاری نمی‌کند مگر کاری که درست باشد.

فردوس بین اینها متفاوت است، متفاوت بلحاظ شخصیتی، کسی که مدام درحال حرف زدن است ولی وقتی بنفعش باشد کمحرف میشود، خودش را خیرخواه نشان می‌دهد ولی زیرآبت را میزند، ابراز بیتفاوتی می‌کند ولی هم فضول است و هم خبرچین، دوستش باشی بیشتر بتو ضربه می‌زند تا اینکه دشمنی کنی، دوست داشتنی است ولی از دست فضولی هایش امان نداری...

سولماز خیلی پر حرف است، خیلی هیجان دارد، خیلی فحش می‌دهد خیلی قربان صدقه میرود، خیلی تارف میکند، که همه ی اینها را خودش می‌کند و فرصت بتو نمیدهد، زن فعالی است چون شوهر تنبلی دارد، هردفعه ای که میبینمش، یک کسب کار جدید میکند، مثلا دوخت و دوز میکند، لباس زیر می‌خرد و میفروشد، نمایندگی فروش محصولات جدید قبول میکند، کلا این زن بیکار نمینشیند، دفعات اول دیدارمان هردفعه صحبتمان به جایی می‌رسید که به حکومت آخوندها و حتا کالایی که به دولت مربوط می‌شد فحش میداد ولی از یکجایی ببعد دیگر جلوی من هیچ حرف سیاسی نزد، حتا وقتی بیمار بود و من به عیادتش رفته بودم، درازکشیده بود روی مبل و دست انداخت تلوزیون را روشن کرد و تلوزیون روی شبکه اینترنشنال روشن شد بخاطر من آنتن را برد روی شبکه نسیم صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران... و البته در همان حالت لش کرده خاطرات و تصاویر سفرشان به شیراز و مهمانی یک خانواده فوق مذهبی و سوپر انقلابی و سپاهی اش را تعریف کرد، بر دلم ماند بگویم این همه فحش بر انقلابی ها و سپاهی ها می‌دهی ولی هفته به هفته مهمانشان میشوی...

چیزی نگفتم، سعی کردم نشان بدهم دو نفر با دو خط فکری کاملا متفاوت می‌توانند شباهت و ویژگی مشترکی از همدیگر پیدا کنند.

آن زمان‌ها که کودک بودم یک عروسی یا مهمانی هایی دعوت می‌شدیم که پدرمان بدون هیچ تأملی آنرا رد می‌کرد که من بعدا ها می‌فهمیدم چون میزبان فلان کس فلان کسش نماز نمیخاند، و من فقط این در ذهنم بود که با کسی که نماز نمیخواند نباید تعامل داشت ولی نفهمیدم چرا تا اینکه بزرگ شدم خودم انسان های بی نمازی دیدم که هیچ خدایی وجدان و انصافش را در قلوب اینها نمی‌گذارد... و کاش من قبل از اینکه خودم به این حقیقت برسم بمن گفته بودند...

قبل از عید از سولماز خرید کردم، شورت و سوتین های مورد علاقه ام را از کانالش انتخاب کردم تیک زدم هزینه اش را پرداخت کردم تا وقت کردم بروم و بیاورم؛ آنشب ها گیم مستر اتاق فرار بودم و واقعا وقت برای هیچ چیزی نداشتم.

یکشب پیام داد سارا تو نمیخوای ازدواج کنی؟! اصلا حوصله نداشتم نه در آن‌ ساعت دو بامداد نه حوصله یک فرد جدید و داستان جدید، به شوخی گفتم ماشینش چیه گفت دیوونه ماشین ندره پسر خوبیه سال بعد وکالتش رو میگیره، اصلا جذب نشدم ندانستم چطور بپیچانم که سولماز فکر نکند دارم سجاده آب میکشم گفتم پول مول چقدر دارد؟! شغلش مغازه اش اموال پدرش چقدر می‌ارزد؟! گفت واقعا پسر خوش اخلاقیه خیلی خوشگله گفتم عکسشو ندری؟! و واقعا هم زیبا بود، از چهره اش تَهی که از رابطه ی با او پیش‌بینی کردم اینبود که انقدر مغرور است که دیگر نه او پیامی بمن بدهد نه من صحبت جدیدی با او داشته باشم و همین هم شد؛ گفتم چند سالشه گفت دوسال ازت کوچیکتره، گفتم چه بد درحالی که در دلم پایکوبی بود که توانستم رد کنم ولی چون سولماز عکس های پروفایل من را هم برای او فرستاده بود، آقا قبل من گفته بود چهره ی جذاب و دوست داشتنی دارد و آی کاش میگفت اصلا جذاب و دوستانی نیست و ای کاش برای هیچ مردی جذاب و دوست داشتنی نبودم...

از این افرادی که می‌نشینند خاطره تعریف می‌کنند می‌گویند این فلان ترین فلان عمرم بود همیشه یک فرد دروغگو و افراطی در ذهنم دارم، در یک موقعیتی که چند گوش شنوا در اختیار دارد حرف هایی می‌زند که آن گوش ها رو از خود می‌راند تا اینکه جذبشان کند.

انقدر که ذهنیت بدی راجب این افراد و این مدل صحبت کردن دارم که هیچوقت خاص ترین حادثه ای برام بوجود می آید را هم نمیتوانم ترین بر آن بنامم، ولی وای بر صبح دیروز که خابی عین مرگ داشتم، حتا خودم هم نمیتوانم خودم را حس کنم، یک بی حسی مثل سنگ تمام سر و بدنم را گرفته بود، حتا چشم هایم را باز نکردم بدانم کجایم مرده ام یا زنده ام، ولی انقدر که حس خوبی بود که اگر مردن این باشد که دوست دارم همینجا بمیرم، و آی کاش میمردم