سرم در کار خودم بود فضول نبودم فضولی هم نمیکردم ولی گاهی دوست داشتم ته انسان هایی ته مسائلی ته داستانی را دربیاورم ببینم آن تَهی که از ظاهرش درمیاورم درست بود یا نه... تا قبل از آن بعدظهری که زینب و فردوس و سولماز با تیپ جینگول منگول کرده و با کلی وسیله و خرید و خوراکی آمدند نشستند در نیمکت کنار من، هیچچیز جز یک اسم از آنها نمیدانستم
زینب خیلی آرام است، منطقی و بی حاشیه، این زن باتمام جذاب بودنش هیچ ویژگی جذب کننده ندارد، فقط اگر عاقل پسند باشی قطعا زینب الگوی قوی بودن عاقل بودن و خیرخواه بودنت خواهد شد، زنی که برای رضایت هیچ بنی بشری کاری نمیکند مگر کاری که درست باشد.
فردوس بین اینها متفاوت است، متفاوت بلحاظ شخصیتی، کسی که مدام درحال حرف زدن است ولی وقتی بنفعش باشد کمحرف میشود، خودش را خیرخواه نشان میدهد ولی زیرآبت را میزند، ابراز بیتفاوتی میکند ولی هم فضول است و هم خبرچین، دوستش باشی بیشتر بتو ضربه میزند تا اینکه دشمنی کنی، دوست داشتنی است ولی از دست فضولی هایش امان نداری...
سولماز خیلی پر حرف است، خیلی هیجان دارد، خیلی فحش میدهد خیلی قربان صدقه میرود، خیلی تارف میکند، که همه ی اینها را خودش میکند و فرصت بتو نمیدهد، زن فعالی است چون شوهر تنبلی دارد، هردفعه ای که میبینمش، یک کسب کار جدید میکند، مثلا دوخت و دوز میکند، لباس زیر میخرد و میفروشد، نمایندگی فروش محصولات جدید قبول میکند، کلا این زن بیکار نمینشیند، دفعات اول دیدارمان هردفعه صحبتمان به جایی میرسید که به حکومت آخوندها و حتا کالایی که به دولت مربوط میشد فحش میداد ولی از یکجایی ببعد دیگر جلوی من هیچ حرف سیاسی نزد، حتا وقتی بیمار بود و من به عیادتش رفته بودم، درازکشیده بود روی مبل و دست انداخت تلوزیون را روشن کرد و تلوزیون روی شبکه اینترنشنال روشن شد بخاطر من آنتن را برد روی شبکه نسیم صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران... و البته در همان حالت لش کرده خاطرات و تصاویر سفرشان به شیراز و مهمانی یک خانواده فوق مذهبی و سوپر انقلابی و سپاهی اش را تعریف کرد، بر دلم ماند بگویم این همه فحش بر انقلابی ها و سپاهی ها میدهی ولی هفته به هفته مهمانشان میشوی...
چیزی نگفتم، سعی کردم نشان بدهم دو نفر با دو خط فکری کاملا متفاوت میتوانند شباهت و ویژگی مشترکی از همدیگر پیدا کنند.
آن زمانها که کودک بودم یک عروسی یا مهمانی هایی دعوت میشدیم که پدرمان بدون هیچ تأملی آنرا رد میکرد که من بعدا ها میفهمیدم چون میزبان فلان کس فلان کسش نماز نمیخاند، و من فقط این در ذهنم بود که با کسی که نماز نمیخواند نباید تعامل داشت ولی نفهمیدم چرا تا اینکه بزرگ شدم خودم انسان های بی نمازی دیدم که هیچ خدایی وجدان و انصافش را در قلوب اینها نمیگذارد... و کاش من قبل از اینکه خودم به این حقیقت برسم بمن گفته بودند...
قبل از عید از سولماز خرید کردم، شورت و سوتین های مورد علاقه ام را از کانالش انتخاب کردم تیک زدم هزینه اش را پرداخت کردم تا وقت کردم بروم و بیاورم؛ آنشب ها گیم مستر اتاق فرار بودم و واقعا وقت برای هیچ چیزی نداشتم.
یکشب پیام داد سارا تو نمیخوای ازدواج کنی؟! اصلا حوصله نداشتم نه در آن ساعت دو بامداد نه حوصله یک فرد جدید و داستان جدید، به شوخی گفتم ماشینش چیه گفت دیوونه ماشین ندره پسر خوبیه سال بعد وکالتش رو میگیره، اصلا جذب نشدم ندانستم چطور بپیچانم که سولماز فکر نکند دارم سجاده آب میکشم گفتم پول مول چقدر دارد؟! شغلش مغازه اش اموال پدرش چقدر میارزد؟! گفت واقعا پسر خوش اخلاقیه خیلی خوشگله گفتم عکسشو ندری؟! و واقعا هم زیبا بود، از چهره اش تَهی که از رابطه ی با او پیشبینی کردم اینبود که انقدر مغرور است که دیگر نه او پیامی بمن بدهد نه من صحبت جدیدی با او داشته باشم و همین هم شد؛ گفتم چند سالشه گفت دوسال ازت کوچیکتره، گفتم چه بد درحالی که در دلم پایکوبی بود که توانستم رد کنم ولی چون سولماز عکس های پروفایل من را هم برای او فرستاده بود، آقا قبل من گفته بود چهره ی جذاب و دوست داشتنی دارد و آی کاش میگفت اصلا جذاب و دوستانی نیست و ای کاش برای هیچ مردی جذاب و دوست داشتنی نبودم...