کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

وحید ظاهر ساده ای دارد، نه از آن ساده ها که چیزی نفهمد نه از آن ساده ها که بلد نباشد کاری کند، نه؛ از آن‌ ساده هاست که نمی‌تواند خودش را ساده نشان دهد. می‌گذرد.. از هر گفتار و رفتاری می‌گذرد ولی بعدا پشیمان می‌شود که گذشته است. باید برخورد می‌کرد اعتراض می‌کرد داد می‌کشید فریاد می‌زد... وحید از آن ساده هاست که از هر مسئله ی کوچک و بزرگی میگذرد، به انسان ها اهمیتی نمیدهد، وحید از آن بی‌تفاوت هایی است که بمن هم اهمیتی نمیدهد. من برای او فقط یک دختری ام که وارد زندگی او شده ولی او برای من کوه است جنگل است... ترس است درخت است... صعود است سقوط است... برق است باران است... غرق است نجات است... خودش مرا می‌آزارد مرا می‌کشد مرا زنده میکند. وحید مرا به آغوش می‌کشد گرمم می‌کند نفس می‌دهد طوفان بپا می‌کند ولی سیرابم نمیکند، مرا تشنه رها می‌کند مرا تشنه ی خودش نگه می‌دارد تشنه ی نگاهش تشنه ی توجهش... تشنه ی یک تماس شب بخیر یک پیام صبح بخیر... من تشنه لبان و افت و خیزان هی بدوم بچرخم دنبال اینکه چه نوری چه نسیمی وحید بی‌تفاوت و بی‌توجه و کور و کر مرا گرفته که همان یکذره توجهی که بمن داشته را از او گرفته؟!

وحید بمن اعتماد ندارد خیال می‌کند او وقتی نباشد من خیانت میکنم، او مرا بازجویی کرد او تمام مبایل مرا زیر رو کرد تمام پیام های مرا خواند، مرا با پیام های دوسال پیش بازخواست کرد گفت توضیح بده توضیح نداده تهدیدم کرد... گفت مرا رها میکند گفت باید سیمکارت هایم را عوض کنم، دیگر نباید با کسی حرف بزنم. وحید میخواهد تمام کارهای نکرده اش را روی من اعمال کند روی منی که قبلا بلاهایی برمن اعمال کردند که حالا شده ام همینی که نمی‌توانم بی‌گناهی ام را اثبات کنم، نه به خانواده ام نه به دادگاه نه به هیچکسی که نفس می‌کشد... آری هیچکسی با دیده ی دنیا نمی‌تواند ببیند چه بر گذشته فقط مرگ میتواند، مرگ من می‌تواند بفهماند که نتوانستم بی‌گناهی ام را ثابت کنم...

من اشتباه کردم! من اشتباه کردم از آن روزهای اولی که وحید را دیدم ننوشتم، از آن‌ روزهایی که مرا به شهربازی میبرد، کافه می‌برد کاپشن تنش را روی دوش من میگذاشت، به کارتم پول میزد، یواشکی داخل کیفم پول میگذاشت، شبها تا صبح مرا در شهر می‌گرداند ساعت ها بغلم میکرد، اشک هایم را پاک می‌کرد مرا می‌خنداند، از تربیت فرزندان آینده اش میگفت...

از آن وحید حالا فقط یک صدای سرد و بیروح پشت تلفن مانده که دیگر علاقه ای به دیدار من ندارد، دیگر آن مسیر نیم ساعتی را که ده دقیقه ای طی می‌کرد تا بیاید و فقط مرا ببوید، برایش اتوبان زنجان تبریزی است که هرچه می‌روی به مقصد نمیرسی.

حالا حتا به موزیک نبض احساس می‌رسد آنرا رد میکند، دیگر آن وحیدی که برای بدست آوردن دل من، مرا تا کربلا برد، حالا دل و قلب و احساس من به پشم های بازوی راستش هم نیست.

انگار علاقه و ازدواج برای وحید اورست فقط یک سعود بود که برسد پرچمش را بکوبد و برگردد و باز به سیر و سفرهای افقی اش ادامه بدهد...

وحیدی که اجازه نمی‌داد حتا افراد و حوادث سمی به سمت من بیایند... وحیدی که از حذف گذشته و افکار و افراد منفی میگفت حالا درمقابل طعنه و متلک های افراد بدردنخورش بمن می‌گوید تو منفی بافی!

آری یک فردی که عامدانه و مالکانه از تسخیر و توجه اطرافیانش می‌گوید ولی چشم هایش بمن ابراز تنفر می‌کند، من درمقابل این فرد منفی بافم، ولی من تماما منفی بافم و جایی برای حسادت ندارم...

 

سالها پیش وقتی دایی موسا برای سکونت به قم آمد تعداد زیادی از وسایل خانه و آشپزخونه و پذیرایی اش را بما فروخت، آن زمان ها خیلی کودک بودم، تصاویر مبهمی در ذهنم دارم که آن جعبه ها را آوردند ولی باز نکردند، چون هنگام خرید باز کرده بودند و دیده بودند و پسندیده بودند، ولی وقتی به خانه آوردند من اصلا جرات نکردم دست به آنها بزنم، فکر میکردم چون بمن تعلق ندرد، اینکه می‌گویم فکر میکردم، الان شده است فکر میکردم، تا زمانی که پسری بنام وحید وجود نداشت این فکر میکردم برای همه می‌دانستم بود، همه فکر می‌کردیم آن فنجان و بشقاب ها با دو شاخه بابونه هایی که مودب و ساکت نشسته اند روی شیشه ها برای هرکه باشد قطعا برای من نیست، ولی من دقیق بیاد دارم، وقتی کودک بودم هرکسی اختیار دست زدن به آنها را داشت بجز من، و من در رویای کودکی حتا وقتی نمیدانستم ازدواج کردنی هم وجود دارد آرزو کردم آن آرکوروک ها برای من باشد و پروردگار دعای دخترک کوچک را شنید...

آدمیزاد واقعا عجیب است، در این چند وقتی که درحال بالا پایین کردن لیست جهیزیه و اصلی ها و فرعیات هستم تعداد خیلی زیادی سرویس آرکوروک و آرکوپال و آرکوزین و چینی و بلور کریستال و کوفت و زهرمار دیدم که هرکدام بارها و بارها از آن آرکوروک شش نفره جذاب تر و اعیانی تر اند ولی چشمِ انتظار من مانده است دنبال آن آرکوروکی که همه آنرا دیدند ولی من حتا دست به بیرون جعبه اش نزدم. آه بر این دنیا حتا اگر تمام آرکوپال ها و کریستال های دنیا جمع بشوند بوسه بر دستان من بزنند نمی‌توانند جای خالی آن آرکوروکی که در آن لحظه از آن محروم شدمرا پر کنند.

 

این عنوان اولین پست بعد از مزدوج شدن است، و از این ببعد تمام عنوان ها مطلب ها صفحات بعد بیشتر، توضیحات جملات از سید وحید خواهد بود، این مرد انقدر جزئیات و کلیات پر مغز و پر محتوایی دارد، انقدر که عاقل و خردمند و صبور است که الگوی منه ناسازگار و کج اخلاق و بد قلق شده است.

این مرد دنیاست، دنیایی که ظلم ها را در خود فرو میدارد ولی جوانمردی را به نمایش می‌گذارد.

وحید را آخر شب ها میبینم موقعی که خستگی در چشمانم لش کرده اند دود میکنند، ولی به وحید می‌رسد خستگی ها از چشمانم سقوط میکنند و جلوی پای وحید به رقص میآیند.

آه پروردگارا من شکر این نعمت را چگونه بجا آورم..؟! 

امشب به حامد میگفتم به آن زن فرصت بده، به مادر فرزندت فرصت بده، اون حتا درخواست طلاق نکرده درخواست نفقه و مهریه نکرده ولی تو او را راندی، خودت خراب کردی

حالا خودم میخواهم خراب کنم بزنم بشکنم آینده ای که شخصی دیگر بخواهد برایم بسازد...

هنوز خودم را نشناخته ام، نمی‌دانم با چجور آدمی گرم میگیرم، چه افرادی سردم میکنند، کدام شخصیت ها خوراک لاس زدنند، و با چه افرادی حال نمیکنم، ولی میدانم پیش هر شخصی فردی جانوری عددی خودمم، خود خون گرم و صمیمی ام، خود خوشحال و امیدوار با تحمل زیاد، وقتی مشتری می‌آید و از خونگرم بودنم تعریف میکند، همان خودم را گم میکنم، یادم می‌رود نباید بلند بخندم، نباید چنان بخندم که دندان و لثه هایم معلوم شود، ولی دیشب دقیقا همین کارها را مقابل تعاریف مشتری گرگانی کردم، خندیدم زدم کف کردم، شکستم به اشکرسیدم... آبرو ریزی ای کردم که از آن خنده ها الان بستن چشم ها و تکان سر و تاسف برای خود خون گرمی است که بطور احمقانه ای احساس می‌کند این خودم بودنه خیلی باعث افتخار است.

واقعه ی دیشب را تا امشب برای سیصد نفر تعریف کردم و هردفعه بیشتر از قبل احساس از خود مچکری پیدا کردم ولی این احساسم با قدرنشناسی شِف تداخل پیدا کرد و باعث شد من در اولین بار در کهکشان غدیر سرد شوم کور و کر و لال شوم و حالا برای بار بیستم تصمیم بگیرم شغلم را عوض کنم و بروم جایی که قدرم را بدانند.

 

 

تصاویر غمگینی از خودم دارم که بعنوان لحظات آرامش و دلخوش ثبت کرده ام ولی درواقع ناچارترین و تنهاترین و بی کس ترین دختر دنیا بوده ام.

سالها پیش که دختر تهطغاری خانه صد و پنجاه متری با چهار خاهر و دو برادر با پدری بدغیرت و مادری بدبین بودم و همیشه آسمان تاریک را در حیاط بزرگمان دیده بودم فکر میکردم قدم زدن در اتوبان بسیار بسیار آرامش دارد و افرادی که تنها و سبک بار دست در جیب و سیگار طول اتوبان را برعکس قدم میزنند بسیار بسیار دل خوش و زندگی خوشحالی دارند، ولی حالا میبینم تنها در اتوبان سیگار بدست قدم زدن تهِ تهِ غمگین بودن و تنها بودن است.