وحید ظاهر ساده ای دارد، نه از آن ساده ها که چیزی نفهمد نه از آن ساده ها که بلد نباشد کاری کند، نه؛ از آن ساده هاست که نمیتواند خودش را ساده نشان دهد. میگذرد.. از هر گفتار و رفتاری میگذرد ولی بعدا پشیمان میشود که گذشته است. باید برخورد میکرد اعتراض میکرد داد میکشید فریاد میزد... وحید از آن ساده هاست که از هر مسئله ی کوچک و بزرگی میگذرد، به انسان ها اهمیتی نمیدهد، وحید از آن بیتفاوت هایی است که بمن هم اهمیتی نمیدهد. من برای او فقط یک دختری ام که وارد زندگی او شده ولی او برای من کوه است جنگل است... ترس است درخت است... صعود است سقوط است... برق است باران است... غرق است نجات است... خودش مرا میآزارد مرا میکشد مرا زنده میکند. وحید مرا به آغوش میکشد گرمم میکند نفس میدهد طوفان بپا میکند ولی سیرابم نمیکند، مرا تشنه رها میکند مرا تشنه ی خودش نگه میدارد تشنه ی نگاهش تشنه ی توجهش... تشنه ی یک تماس شب بخیر یک پیام صبح بخیر... من تشنه لبان و افت و خیزان هی بدوم بچرخم دنبال اینکه چه نوری چه نسیمی وحید بیتفاوت و بیتوجه و کور و کر مرا گرفته که همان یکذره توجهی که بمن داشته را از او گرفته؟!
وحید بمن اعتماد ندارد خیال میکند او وقتی نباشد من خیانت میکنم، او مرا بازجویی کرد او تمام مبایل مرا زیر رو کرد تمام پیام های مرا خواند، مرا با پیام های دوسال پیش بازخواست کرد گفت توضیح بده توضیح نداده تهدیدم کرد... گفت مرا رها میکند گفت باید سیمکارت هایم را عوض کنم، دیگر نباید با کسی حرف بزنم. وحید میخواهد تمام کارهای نکرده اش را روی من اعمال کند روی منی که قبلا بلاهایی برمن اعمال کردند که حالا شده ام همینی که نمیتوانم بیگناهی ام را اثبات کنم، نه به خانواده ام نه به دادگاه نه به هیچکسی که نفس میکشد... آری هیچکسی با دیده ی دنیا نمیتواند ببیند چه بر گذشته فقط مرگ میتواند، مرگ من میتواند بفهماند که نتوانستم بیگناهی ام را ثابت کنم...