امروز با برف شروع شد با باران تمام شد، با فکر قول و قرارهایی که برای قدم زدن زیر برف داشتیم شروع شد و با گریه و قدم زدن روی آن مسیری که آن شب چند بار رفتیم و برگشتیم تمام شد و هم با مرضیه هم با عمادی از اینکه احمقانه تمام شهر را با او خاطره درست کردم گفتم و خاک دو عالم بر سر خودم که هرچه کردم خودم کردم... و تا این حماقت را با خودکشی به حد اعلا نرسانم آرام نمیشوم...