از این افرادی که مینشینند خاطره تعریف میکنند میگویند این فلان ترین فلان عمرم بود همیشه یک فرد دروغگو و افراطی در ذهنم دارم، در یک موقعیتی که چند گوش شنوا در اختیار دارد حرف هایی میزند که آن گوش ها رو از خود میراند تا اینکه جذبشان کند.
انقدر که ذهنیت بدی راجب این افراد و این مدل صحبت کردن دارم که هیچوقت خاص ترین حادثه ای برام بوجود می آید را هم نمیتوانم ترین بر آن بنامم، ولی وای بر صبح دیروز که خابی عین مرگ داشتم، حتا خودم هم نمیتوانم خودم را حس کنم، یک بی حسی مثل سنگ تمام سر و بدنم را گرفته بود، حتا چشم هایم را باز نکردم بدانم کجایم مرده ام یا زنده ام، ولی انقدر که حس خوبی بود که اگر مردن این باشد که دوست دارم همینجا بمیرم، و آی کاش میمردم