کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

باید می‌نوشتم دنیای قهوه ها لاته ها نسکافه ها کاپوچینو ها اسپرسوها ولی تیتر قهوه ها در وبلاگ همایونی مان خیلی غلط انداز است مخصوصا که ته شخصیت بی تربیت و ته کلام بی ادبانه ای که داریم باعث می‌شود آن‌ تمام شخصیت عدالت خواه و منطقی و عالمانه ای که داریم تباه شود.

مثلا اگر بنویسم قهوه ها انگار قرار است از زن یا مرد هرزه ای که در چند متری من در هایپر کار میکنند، و واقعا نوشتن از آنها نوشتن از یک دنیای حرام زادگی و قهوه ای و لجن است. آنها اصلا نگاه مثل آدمیزاد به دنیا ندارند، بینش آنها به دنیا بینش گرگ صفتی و گربه خوری است، هروقت حالش خوب باشد به دیگران تیکه متلک های مثلا بامزه بگوید هروقت حالش بد باشد بی اعصابی و تنش ایجاد کند.

آه پروردگارا مرا از شر این حرام زاده هایی که جلوی آفرینش‌شان را نگرفتی نجات بده.

شاید فقط یک لحظه باشد که تمام دردها را فراموش کنی یا شابد لحظه ای باشد که تمام دردهای عالم به یادت بیاید، یا دردش روحی و روانی باشد یا اینکه جسمی و فیزیکی یا هر دو یا هیچکدام یا هیچکدام یا هیچ دردی نباشد فقط رهایی باشد، هرچه هست ترس است، ترس از دردش ترس از بعدش ترس از مبهم بودنش. ولی این مبهم بودن راز بودن کاملا حقیقت است، و من همیشه به هر مبهمی که وارد میشوم به حقیقت کلام امیرالمومنین میرسم که می‌گوید بزرگترین راز مرگ است. حتا مرگ انسان های ظالم راز است، مرگ انسان های ظالم پرور چگونه است، مرگ انسان های رعیت گونه ای چون من که پروردگار عالم را دوست می‌دارد ولی هر روز و هر ساعت معصیتش را می‌کند چگونه است...

آه پروردگارا من در رور عرفه ی تو یک العفو هم نگفتم، من حتا برای راز و نیاز با تو تلاش هم نکردم، آه پروردگارا عفو کن بنده ای که در زمان بی‌گناهی به درگاهت آه و ناله می‌کرد، امیرالمومنینت را هزاران بار در نادعلی صدا می‌کرد ولی حالا که غرق گناه است یک لام العفو هم بزبان نیاورده است.

فکر کردن به مرگ آزارم می‌دهد ولی اینکه پروردگارم با من چه خواهد کرد چگونه مرا مجازات خاهد کرد مرا میترساند.

برای منی که دست خدا را حکمت و درایت خدا را در تمام حوادث و وقایع و نعمت ها و معصیت ها و حتا انسانهای بی‌خاصیت میبینم از او نوشتن در این روز انرژی و عواطف زیادی بر من وارد خواهد کرد.

اصلا انرژی و نیروی خاص این روز است که به حقیقت مرگ‌رسیدم...

که حتا اگر ابراهیم و اسماعیلی هم نمی‌شناختم این پروردگار من اسماعیلی در من قربانی می‌کرد...

لباسهایم یک گوشه اتاق مثل تپه بهم ریخته اند، کاغذها و بطری ها و جوراب هایم یک گوشه بهم گره خورده اند، روی میز کامپیوترم یک وجب خاک نشسته روی فرش اتاقم دسته دسته موهای رنگی طلایی و نقره ای مشکی چسبیده، که قرار بود همین روزها یک حال اساسی به در و دیوار اتاقم بدهم و دامادش کنم ولی نشد تا اینکه دیدم سوسک هایی که حاجی بابا برای کشتن آنها تنباکو خریده بهشان میگفت پیت، و این پیت ها تمام اتاق و زار زندگی مرا تصرف کرده اند، طوری که شبها نمیتوانم داخل اتاق و تشک نازنین خودم بخابم، همچیز آرام است همچیز اصولی و بطور روزمره به راه خود ادامه می‌دهد ولی از درون آتشی به پاست که دارد این زندگی را به نابودی می‌کشد، به نابودی کشیده است. زندگی را آینده ام را آبرویم را نجابتم را به فنای عالم داده است. دیگر بعد از این یک زندگی عادی و عامیانه و استاندارد را به گور خاهد برد، شاید هم اصلا همین پیت های داخل اتاقم بخورندشان شایدم هم اصلا برای همین علت به اتاق و حتا رخت خابم آماده اند. ولی آخر من چه چیز برای خوردن دارم، واقعا از منی که عشقم را تحصیلاتم را محبت خانواده ام را شغل ام را نجابت و عفتم را از دست داده ام چه چیز براق و خوشمزه ای برای یک حشره ی نجاست دارم.

حالا بیشتر از حشره های دوربرم مینویسم، از افرادی که دیت دوم از تو لب می‌گیرند لختت میکنند و زیر و رویت میکنند، ولی دیت سوم حتا دست به دستانت هم نمیزنند، خب اسم این حشره ای که اینگونه آزارت می‌دهد یک انسان است و تو برای خلاصی از آن‌ فقط باید نخ بگویی، نه به تمام خاسته هایی که او می‌توانست بدستت برساند.

 

 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

از تراکم حوادث باهمدیگر حس زندگی دارم، امید به ادامه دادن که همیشه دارم ولی اینطور حس میکنم واقعا دارم مثل آدمیزاد زندگی میکنم. واقعا من متعلق به خانواده ی خودم نیستم، من مرد جامعه ام، من نمی‌توانم بنشینم خانه مطالعه کنم ساکت باشم آرام آرام نظافتم را خیاطی ام را آشپزی ام را بکنم و بروم لباس های شسته شده ام را پهن کنم و شبها را با دغدغه بستن موهای بلندم بخابم.

من وقتی در یک فاصله ی چهل ثانیه ای در گذشتن از پله برقی با چهار نفر و چهارتا داستان رو روایت سلام و احوال پرسی میکنم و از خودم راضی ترم. آه پروردگارا خودت را بندگانت را از من راضی نگه دار... آه پروردگارا من را ساکن سرزمین هایی قرار بده که تعلق ذهنی و شخصیتی به آنجا داشته باشم.

بشرا بلخره راهی مشهد شد، بعد از یک هفته خانه تکانی و چمدان باز و بسته کردن بخر و بیار و ببر و بشور و بساب و پهن کن و جمع کنو بیار دوباره پهن کن باز هم کارها را نیمه کاره برای من گذاشت و رفت، ولی بدتر از اینکه من را با یک خانه ی بهمریخته تنها بگذارد من را گرفتار یک خانه با والدینی که سوژه ی دیگری جز من برای ابراز نگرانی ندارند، کرده است. آه پروردگارا این چهل روز سفر طرح ولایت او را آخرین روزهای زنده بودن من در این دنیا قرار نده...

بگذریم یلدا را دیدم، بگذریم حسینپور حراست را اخراج کردند، بگذریم امروز فروش کم بود، بگذریم بابا در آن‌ هایپر خراب شده به هر سو بچرخی ده ها پند و حکایت دارد

امروز فقط تولد زینب زیبا و نوشتی است، کلا نوشتن از زینب زیباست، من از زنان قوی و صبور واقعا حس زندگی میگیرم، من واقعا از خوشحال کردن زنان قوی حس زندگی میگیرم. من واقعا از معاشرت و رفاقت با زنان قوی، قوی میشوم.

با ده داستان و التماس اجازه و برگه ی استراحت از خانم اکبری گرفتم و خودم را با یک دست به کیک و یک دست به دوربین به زینب رساندم، و وای بر من اگر حتا یک لحظه از امروز را با ننوشتنش از یاد ببرم...

 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

+ خانم میلان چقدر با قهوه آشنایی دارید؟!

- میدونم عطر و طعم قهوه ها رو بلدم ولی اسم برند ها رو نمیدونم

+ کافی و میکس و قهوه رو میشناسی

- کافی میکس شیرین تره

خوب شد دیگر نگفت خانم میلان چرا وقتی نمیدانی می‌گویی میدانم، حتا بعد از چهل دقیقه مکالمه گفت سوالی ندری گفتم همه اینها را می‌دانستم. پوزخند طور گفت آره میدانستی معما چو حل گشت آسان شود.

گاهی خودم را سرزنش میکنم که چرا انقدر گستاخ و پررو و حاضر جوابم ولی وقتی به وقایع و حوادثی که در آن‌ انسانهای گستاخ و بی انصافی که تجربه ای برایم ساخته اند فکر میکنم میبینم خیلی هم خوب کردم جوابش را دادم هرچند آدم بده ی داستان شدم مهم این است که کار درست را انجام دادم.

یعنی اگر یک درصد از وقاحت آن‌ انسان کم بشود، بفهمد نمی‌تواند با وقاحت هرکسی را آزرده کند و به اهدافش برسد برای من کافی است.

آه پروردگارا من را جزو بندگان محبوب و مومن خودت قرار بده، نگذار دروغگویان در زمین آسایش داشته باشند‌.