بعد از یک هفته پریودی و غسل و لاک و نماز و قرآن و عزاداری، الان که نشسته ام روی صندلی زرشکی با فنر خرابی که هی سقوط میکند، دیدم که روی ناخن انگشت بنسر دست چپم یک ریزه لاک طلایی لعنتی وجود دارد.
من اتاقم را مرتب نمیکنم، ظرفها که هیچ حتا بطری آبی که باید بشورم پر کنم در فریزر بگذارم تا روز بعد زیر آفتاب از تشنگی نمیرم را نمیشورم، کلا دیگر کوزت را فراموش کرده ام، اسلحه ی پدری را فروخته ام، اصلا این اسلحه برایم سودی نداشت، همین بشرا خانم صبح تا شب درحال شست و رفت و پهن و جمع کردن است، حتا وسیله ای که بابد بسپارد به زباله دان را هم قبل خداحافظی آبش میدهد، و وای اگر این شستن ها اثری نداشته باشد.. از سختی جمع کردن اتاق و رخت خاب شبها روی مبل میخابم، اما دست روزگار مرا به دفتر گلستان می آورد که مجبور شوم کتری زیر دست مردان را بشورم آب جوش بگذارم ماهی تاوه خمیده ی کثیف را بشورم تخم مرغی که هفت روز از انقضای آن گذشته را بپزم بیارم صابکارم بخورد ببرم بشورم.
حالا هنوز صابکارم هم نشده، هنوز معرفی نامه بمن نداده، هنوز کارآموزی را نگذرانده ام. نمیدانم چرا اینها را سریع جلو نمیبرد، اصلا این معطل کردنش با اشتیاق و خوشرفتاری ای که بامن دارد سازگاری ندارد.
بعد از اینکه وبلاگم فاش شد دیگر دستم به وبلاگ نمیرود ولی حیف است از دیشب ننویسم یا دیگر تایم نوشتنش تمام شده بیات شده سرد شده، من سرد شدم من بیحس شدم رغبت ندرم فقط عادت کردم و هنوز بدنبال راهی نیستم که خارج شوم...
این موهای من جذابیت خاصی ندارد ولی همیشه جذب کننده است، از آن محرم سال ۹۶ از این تابستان ۱۴۰۰ و همین مرداد ۱۴۰۱ و فرقی که صابکارم با فرد کنار من میگذارد، و مهمتر از آن حس لطافت و عواطفی که میرساند، با نوازش مو شروع میشود و با نوازش مو پایان میابد.