کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

با اینکه پنج روزه بیکارم ولی هنوز بدنم روی ساعت هشت تا هشت و نیم بیدار می‌شود. ولی خوب شد صبح زود بیدار نشدم و دربدر دنبال این دکترهای بدرد نخور نیوفتاده ام. آخر امروز ساختمان پزشکان عرفان و بیمارستان شهدا را تا آخرین طبقه رفتم ولی حتا یک دکتر زنان پیدا نکردم. آه پروردگارا یعنی در این شهر یک طبیب جراح یافت نشود که این توده ی عذاب را از باسن ما دربیاورد... آه ای شهر ننگ بر تو که یک دانشمند زن نداری...

بلاتکلیفی من را آزار میدهد، بلاتکلیفی بی برنامگی، برای من حتا راه اشتباه رضایتمندانه تر از بلاتکلیفی است

باز خداروشکر وسط روز خانم پریدخت آمد ما را به مجلس حدیث کسا دعوت کرد، عجله ای آماده شدیم رفتیم صلواتی فرستادیم اشکی ریختیم وگرنه کل روزمان به بیهودگی میگذشت.

آخر آدم عاقل شانزده ساعت تمام با مبایل کار میکند، مگر چقدر درون آن‌ جذابیت وجود دارد، مگر چند کاربر جذاب می‌توانند به ترتیب آنلاین شوند و تو را سرگرم کنند؟! ولی ناموسا آن‌ کاربر جدید زنگی نامی که توییت نابش که در واتساپ خود گذاشتیم ارزش آنرا دارد که روزها و هفته ها با او وقت تلف کنی.

آه پسر من اصلا نباید با مبایلم کار کنم و واقعا هایپر برای من بهترین محل کار است بابت اینکه مبایلم را تحویل دهم و روزی ۹ ساعت کمتر آخرین بازدیدهای واتساپ و تلگرامش را چک کنم.

آه ای بشر چقدر کثیف بودی آمدی مرا هوایی کردی و رفتی...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

خاب خوبی بود بیدار شدنمان نمی آمد، خابی بود که نظیر آن‌ فقط در دوران سخت قرنطینه وجود داشت

با صدای زنگ آمنه بیدار شدم وگرنه میتوانستم تا یک ظهر بخابم، ولی آخر من قرار بود با اینان بروم شمال، قرار هم نبود ها بابا اینها من را در رودرواسی گذاشتند، هی اصرار و اصرار باید بیایی ولی اگر نیایی روابطشان را با تو تغییر می‌دهند. یعنی محبتشان هم معامله کردن است.

خب خداروشکر آمنه و دوسپسر چلغوزش را پیچاندم و با خیال راحت رفتم حرم.

این خیلی زیارت خوبی بود، با حوصله قرآنم را خاندم، زیارت نامه ام را خاندم، سروقت نمازم را خاندم، هرچند غده ی آبسه ام نمیگذاشت راحت بنشینم ولی بهرحال دعایم را کردم و از حضرت معصومه بخاطر مستجاب کردن دعایم تشکر کردم، هرچند امروز اشک نریختم ولی حس میکنم زیارت امروزم ارزشمندتر از ریروز است، چون دیروز برای نیازم زیارت کردم ولی امروز برای تشکر

یعنی قربان حضرت معصومه بشوم، حتا وقتی هنوز به حرم نرسیده بودم، حین چت کردن با آقای کرامتی بخاطر کار جدید همچیز اوکی شد.

دقیقا دیشب که اخراج شدم داشتم به این موضوع فکر میکنم که چرا روزبه در هیچکدام از سختی هایم جایی نداشته که امروز صبح اولین کسی که اخراج شدنم را غیرمستقیم تبریک گفت خود خرابش بود.

انگار اصلا زنگ زده بود که صدای گریه های مرا بشنود. ولی خدا نخاسته که بشنود، و شاید خیالش راحت بشود که همچین هم بخاطر توییت دیشب قصد خودکشی ندرم و مطمئن شود مم هنوز همان سارای قوی و احمقی هستم که نمی‌شود متوقفش کرد.

اما چقدر دوست داشتم تلفن را قطع نکنم و یک دل سیر پشت تلفن گریه کنم، و همه هق هق هایی که باعث شد تمام افرادی که در صحن نجمه خاتون در حرم حضرت معصومه کنارم نشسته بودند را فراری بدهد، او را هم فراری بدهند. البته که او با یک تلنگری فراری میشود، او هیچ وابستگی و علاقه ای بمن ندرد. این را هر روز برای خودت تکرار کن.

اصلا نمی‌دانم یه انرژی ای من را به حرم کشاند ولی آن‌ اشک هایی که در بدو دیدن ضریح حضرت معصومه ریخته شد اصلا ارادی نبود مخصوصا که از قبل فکر میکردم دلم سیاه شده و به این راحتی اشکم نخواهد آمد.

"" من معمولا بیمارام رو نمیترسونم ولی تو حتما پیگیری کن برای معالجه ""

این جمله ای بود که صبح بعد از معاینه ی دکتر شنیدم و اصولا بابد الان افسرده نگران یا گریان باشم ولی درحقیقت هستم ولی این نگرانی و افسردگی و گریه ها را هر کدام به یک سمت از بدن مبارک سپرده ایم، که البته دلیل همین انباشت چربی در باسن سمت چپمان هم شاید همین باشد که خیلی از مشکلات را سپرده ایم به همانجایی که الان کورک یا آبسه کرده است. وای نکند اینکه دکتر گفت اگر غده ات بترکد چرکش وارد خونت می‌شود و عفونت تمام بدنت را خواهد گرفت، در اثر همین دایورت های روزانه خودم باشد؟!!؟

حاجی بابا همیشه وسط غرهایش می‌گوید یک نفر باید هرس بخورد تا یکی دیگر راحت باشد، ولی من هرچه سعی کردم بیتفاوتی ام را نسبت به بیماری ام نشان دهم اصلا پدر مادران عین خیالشان نبود

بگذریم باباجان بگذریم...

می‌دانم الان متوجه درد بزرگی که بر من وارد شده نیستم ولی من در اولین شب های بیست و هشت سالگی از بیست و هشتمین شغلم اخراج شدم و داخل گروه شوخی هایی کردم که می‌دانم بعدا به گریه تبدیل خواهند شد.

آه پروردگارا رویاهای من را به واقعیت تبدیل کن...

درحقیقت تولدمان دیروز بود ولی همه با وجود اینکه می‌دانستند، استقبالی نکردند، ولی امروز بعد از پخش کردن شیرینی یادشان آمد که باید به تولد همکارانشان توجه بیشتری کنند.

من امروز از افرادی تبریک تولد شنیدم که اصلا تا قبل این فکر نمی‌کردند من بهشان توجه کنم، ولی چهارصد هزار تومان پول رایج مملکت را برای شیرین کردن دهانشان خرج کردم تا اگر روزگاری یاد من بر ذهنشان خطور کرد بگویند پروردگارا شکرت که مخلوقات با انصاف و مهربانت را همکار من کرده ای‌.