قبلا در مبحثی جدا از تجارب شخصی ام که بعدها تبدیل به علم شده گفته بودم، ولی در این وبلاگ حرفی از آن نزدم، کلا خیلی از حقایقی که به آن رسیده ام را نمینویسم، فقط مزخرفات عاطفی و گوز گوزهای عاشقانه و استفراغ هایی از خاطرات و افعال و اعمال احمقانه ی یک مشت انسان بدرد نخورد و گرگ صفتی که من نزدیک بود جان خود را بهشان بسپارم، نوشتم. ولی از تجاربی که من با سختی به آن رسیدم ولی بنام یک روانشناس یا عارف مست و منگ نوشته شده، حرفی نزدم.
فاطمه یکبار در توصیف دوستش گفت بعضی ها یک کارهای قلدر مآبانه ای میکنند و فکر میکنند خیلی زرنگ اند درحالی که به هیچجایی نمیرسند؛ نمیدانم این حرف را بعنوان صحبتهای محاوره ای دردودل مانندی که همیشه باهم داریم گفت یا از او بد گفت که برای من درس عبرت باشد، فاطمه هم با تمام تصمیمات کودکانه اش افکار و عقل زیادی دارد. عزیز دلم من حتا اگر فندقی عقل در کله ی نازنینت نباشد من بازهم دوستت دارم.
این را گفتم چون زمانی که فاطمه اینرا بمن گفت من معادله ای در ذهنم شکل گرفت که نکند دلیل اینکه هیچکدام از حقایقی که با سختی به آن میرسم از آن من نمیشود همین باشد که من قلدری میکنم زور میگویم زبان درازی میکنم دل میشکانم متکبرانه رفتار میکنم... آخر من اینطور نبودم، من بعد از حوادثی که برای زندگی خاهرم پیش آمد اینطور شدم. بعد از کوتاه آمدن های احمقانه مقابل داماد وحشی که قالب عقلا را به خود میگیرد.
من پیشرفت را در قناعت و سعادت را در تواضع میدانستم، من در جمع پنج نفره دندان هایم قفل میشد، خجالتی و کمحرف بودم، قلب رقیق و چشم های اشکباری داشتم، کودکان و سالخوردگان را لایق محبت میدانستم. عقیده داشتم محبت بزرگترین قدرت و ثروت آدم است...