سالها پیش وقتی دایی موسا برای سکونت به قم آمد تعداد زیادی از وسایل خانه و آشپزخونه و پذیرایی اش را بما فروخت، آن زمان ها خیلی کودک بودم، تصاویر مبهمی در ذهنم دارم که آن جعبه ها را آوردند ولی باز نکردند، چون هنگام خرید باز کرده بودند و دیده بودند و پسندیده بودند، ولی وقتی به خانه آوردند من اصلا جرات نکردم دست به آنها بزنم، فکر میکردم چون بمن تعلق ندرد، اینکه میگویم فکر میکردم، الان شده است فکر میکردم، تا زمانی که پسری بنام وحید وجود نداشت این فکر میکردم برای همه میدانستم بود، همه فکر میکردیم آن فنجان و بشقاب ها با دو شاخه بابونه هایی که مودب و ساکت نشسته اند روی شیشه ها برای هرکه باشد قطعا برای من نیست، ولی من دقیق بیاد دارم، وقتی کودک بودم هرکسی اختیار دست زدن به آنها را داشت بجز من، و من در رویای کودکی حتا وقتی نمیدانستم ازدواج کردنی هم وجود دارد آرزو کردم آن آرکوروک ها برای من باشد و پروردگار دعای دخترک کوچک را شنید...
آدمیزاد واقعا عجیب است، در این چند وقتی که درحال بالا پایین کردن لیست جهیزیه و اصلی ها و فرعیات هستم تعداد خیلی زیادی سرویس آرکوروک و آرکوپال و آرکوزین و چینی و بلور کریستال و کوفت و زهرمار دیدم که هرکدام بارها و بارها از آن آرکوروک شش نفره جذاب تر و اعیانی تر اند ولی چشمِ انتظار من مانده است دنبال آن آرکوروکی که همه آنرا دیدند ولی من حتا دست به بیرون جعبه اش نزدم. آه بر این دنیا حتا اگر تمام آرکوپال ها و کریستال های دنیا جمع بشوند بوسه بر دستان من بزنند نمیتوانند جای خالی آن آرکوروکی که در آن لحظه از آن محروم شدمرا پر کنند.