هنوز خودم را نشناخته ام، نمیدانم با چجور آدمی گرم میگیرم، چه افرادی سردم میکنند، کدام شخصیت ها خوراک لاس زدنند، و با چه افرادی حال نمیکنم، ولی میدانم پیش هر شخصی فردی جانوری عددی خودمم، خود خون گرم و صمیمی ام، خود خوشحال و امیدوار با تحمل زیاد، وقتی مشتری میآید و از خونگرم بودنم تعریف میکند، همان خودم را گم میکنم، یادم میرود نباید بلند بخندم، نباید چنان بخندم که دندان و لثه هایم معلوم شود، ولی دیشب دقیقا همین کارها را مقابل تعاریف مشتری گرگانی کردم، خندیدم زدم کف کردم، شکستم به اشکرسیدم... آبرو ریزی ای کردم که از آن خنده ها الان بستن چشم ها و تکان سر و تاسف برای خود خون گرمی است که بطور احمقانه ای احساس میکند این خودم بودنه خیلی باعث افتخار است.
واقعه ی دیشب را تا امشب برای سیصد نفر تعریف کردم و هردفعه بیشتر از قبل احساس از خود مچکری پیدا کردم ولی این احساسم با قدرنشناسی شِف تداخل پیدا کرد و باعث شد من در اولین بار در کهکشان غدیر سرد شوم کور و کر و لال شوم و حالا برای بار بیستم تصمیم بگیرم شغلم را عوض کنم و بروم جایی که قدرم را بدانند.