کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

اوایل رابطه بمن میگفت، من خیلی آرام و کم حرفم و این هیجان و پرحرفی تو نیمه ی خالی مرا پر میکند ولی بندخدا نمی‌داند من خودم بیماری سکوت دارم، خدا نکند عامل و عوامل سمی بمن نزدیک شوند تا باعث شوند مثل یک لاک‌پشت نجیب دست و پاهایم را جمع کنم و به درون لاک خود بنشینم و هی از سوراخ های لاکم بدودم و بدودم و بدودم...

اصلا حوصله ندرم راجب یک موضوع بیشتر از یک سطر حتا بنویسم، اصلا توان و روانش را ندرم واقعا کلافه میشوم انگار که یک موش نفرت انگیز از یک نقطه ی سرم به یک نقطه ی دیگر سرم می‌رود و من تلاش می‌کنم این سگپدر بی‌خاصیت را بگیرم و دور کنم از روان مظلوم و آواره ای که هر کسی که الان از من اخلاق خوب طلب دارد، دستی در آلوده کردن روان و سرنوشت من دارد.

خاطرات کربلایم را ننوشتم، نتوانستم بنویسم، روان سالمی نداشتم، روانم آرام بود، ولی مشکل اینبود که زیادی آرام بود و این باعث شد که لال بشوم بنشینم خیره شوم و اشک بریزم و اشک بریزم و حتا یک جمله ی کامل در مغزم شکل نگیرد. و حتا الان که توانستم دستم را به قلم بگیرم، بترسم که دوباره چه وقتی این بیماری کیری به روانم حمله خواهد کرد و تمام اراده و اختیارات مرا به سلطه بگیرد.

حتا در این بیست روزی که اینترنت هایمان قطع شده انگار روی من تاثیر و تشدید شده چون در این مدت یکبار رابطه ام به لبه پرتگاه رفته و امشب هم انگار مرگ مغزی شد و خابید.

امروز بعدظهر خیلی سعی کردم از انفعال افکار و اعمالش بگویم اینکه اینهمه سکوت و ثبات هم باعث می‌شود بجایی برسی که ببینی دیگران سرنوشت و انتخاب هایت را به گا داده اند، ولی او مثل همیشه با عزت نفس پرجذبه اش کاری کرد که من بیشتر فکر کنم بیمارم و چقدر نیاز دارم به مرد آرام و قوی مثل او، دقیقا او...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی