دستم به قلم نمیرود، کلافه ام خسته ام، خاب آلودم، درد دارم، گرسنه ام ولی باید از اینروز بنویسم
روزی که به رازآلودی دیگر روزها نیست ولی همین تراکم حوادث حقایقی به من می آموزد که بازگو کردنش از شب میگذرد.
دختر لری که شوهرش پنج روز قبل از اعزام به اون اجازه میدهد که برای گذرنامه اقدام کند و تا گذرنامه ی آن دختر بینوا بیاید او با شعار اربعین جای زن نیست، فلنگ را بسته است. تصمیم گرفتم کمکش کنم، و تا گذرنامه را به دستش ندیدم بیخیال نشوم. آخر خاهرم در بلاد غربت کسی را نداشت.
او هم گرفتار همسری بود که فقط در مواجهه با همسرش سیاست داشت.
آه از سرنوشتی که تغییر نمییابد...