تصور کن مانتو و مقنعه ی فرم محل کارت را شستی اتو کردی ولی نصف شب خبر بدهند این دوازده نفر با اتمام قراردادشان دیگر فردا سرکار نیایند.
داستان بدبختی من از اینجا شروع شد ولی هنوز نفهمیدم چه کسی این تصمیم را گرفته چه کسی دسیسه ی ظلم بما را چیده و اجرا کرده. حتا امشب که زنگ زدم و نیم ساعت با منابع انسانی اسنپ بحث کردم دقیقا کدام بی خانواده ی بی ناموسی این ظلم را کرده.
من دیگر توان نوشتن از این واقعه ی تراژدی را ندارم، چون انقدر که از آن گفتم و نالیدم و گریسته ام که نوشتنش فقط باعث میشود که این تکرار مکررات نگذارد وقتی برای افراد مهم زندگی ام تعریف میکنم بغضی نداشته باشم تا بترکد و فکر و ذهنم را بار کند. یا وقتی گریه نکرده ام نفرینم اثری نکند.