کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

۱۶۷ مطلب توسط «کوزت میلان» ثبت شده است

با محاسبات شخصی خودم این هفته ی سی ام است که تو در دنیا وجود داری پسرم، آری تو هنوز تنت به اکسیژن نخورده، هنوز پایت به زمین نخورده ولی روح داری رنج و نشاط را میدانی گاهی با خودم حرف میزنم سریع واکنش نشان می‌دهی پدرت صحبت می‌کند بال بال میزنی به همه احوالات من ابراز احساسات میکنی

میترسم عواطف تو به قوه ی منطق ات غلبه کند و در نتیجه بشوی مثل منه کم خرد که همه عمرم را فدای احساسات و رفاقت و معرفت باختم، ولی تو باید منطقیه مایل به خشن باشی، تو رئیس و مدیر و وزیر و وکیل فردای این دنیایی باید عقل و خرد ات زور بیشتری داشته باشد.

پسرم مادر خرافاتی ات اوایل بارداری خیال می‌کرد این سختی ها بخاطر بارداری است ولی این از بی عرضگی خودم است جانم

اول که پدرت و مادرش کلید طلاق مرا زدند بعد که بیمارستانی شدم از کمر به پایین بی‌حس شدم در بیمارستان، دردی که کشیدی را فهمیدم جانم دردی که باهم کشیدیم... دل دردی که داشتم مثل درد سقط بود آن روزها ازت خداحافظی کردم ولی تو مثل خودم تحملت زیاد بود... تو مرا رها نکردی تو پیش من ماندی تو همیشه پیش من میمانی، تو تحمل غول و صبر کوه را داری، بی خابی شبهایم را تحمل میکنی تتویی که زدم تحمل میکنی کمر دردهایم آب سرد، خوردن کلیدینیوم سی، اسید فولیک بیش از حد... آه پسرم فقط خوشحالم با همه اذیت هایی که بتو کردم هنوز تکان ها و لگدهایت را میفهمم، پسرم لگدهایت بمن زندگی میدهد

روزهای غم انگیزی میگذرانم، نازم خریدار ندارد، کمر دردم صدا ندارد شکم بزرگم قابل کنترل نیست خاب راحتی ندارم، غذا خوردن برایم معنی ندارد، اجابت مزاجم با رحم بزرگ شده ام ناهماهنگ و ناسازگاری میکند

امیدی به آینده خوشحال ندارم دلم به فرزندی خوش است که نمیدانم چه آینده ای دارد، در آغوش من بزرگ می‌شود یا جامعه ای که مرا ساخت، ولی اون کودک است جامعه او را میشکند، پسرم اگر قد کشیدن تو عمر مرا پاره کرد بدان جامعه ی دور از افرادی که بتو نزدیک اند سازنده تر است، پسرم دوستانت را خودت انتخاب کن از افرادی که ادعای خیرخواهی تو را دارند دوری کن.

من دوری نکردم پدرت مرزبندی نکرد من هم احساسات و خشمم را کنترل نکردم.

احساسات و عواطفم کوه را جابجا میکند، واقعا هم نمیتوانم کنترلش کنم عواطف سنگین من را هیچکسی نمی‌تواند تحمل کند، نمی‌دانم از میزان احساسات من به انسان ها و اشیا و تحولات چه میزان بتو خاهد رسید ولی حتا ذره ای از احساسات من صادق تر از تجربه و کتاب است

پسرم قرار بود دیگر سوار موتور نشوم، دیروز بعد از دعوا و مشاجراتمان میخاستم دیگر هرگز سوار موتور نشوم، دکتر گفته بود جنین در رحم مثل ماهی در پلاستیک آب است، تکان های ناهنجار آسیب زاست ولی مارا ببخش چون در این گرمای مردادماه و مقصد شلوغی که داشتیم نمیشد با ماشین برویم، من تمام راه دست بر پهلو و شکم بودم و پدرت هم سعی در بدست آوردن دل من با آرامش میراند، از موکب ها شربت می‌گرفت آب دوغ خیار می‌گرفت دوغش را سرمیکشید نونش را بمن میداد

سرکار که میرفتم با خودم شوخی نداشتم هر فردی هر شخصی هر شخصیتی مرد زن بالا پایین رئیس کارگر فرقی نداشت همینکه حس مردم آزاری از او دریافت میکردم آنجا برایم خراب شده بود و استعفایم را میدادم، حتا نمیجنگیدم حتا بخاطر پولی که برایش میجنگیدم...

کلا فقط جنگیدن برای پول را بلد بودم هرچند به پول هم نرسیدم درواقع به هیچ پولی نرسیدم به هیچ آرامشی نرسیدم به هیچ آرمانی نرسیدم توقع دارم بدون سابقه بدون افتخارات بتوانم بشوم منجی دو عالم... ولی من نفس خشن و خونخواری را رام کردم که هیچکسی نفسی چنان ابله و نادان و خرابکار نداشت که من توانستم از آن فردی سازشکار و آرام بسازم.

ولی نه، حتا فردی آرام هم نساختم، قبلا درونم آرام بود از بیرون وحشی و روانی بودم جانی و مجنون ولی حالا برعکسم، ظاهرم را آرام و مهربان و منطقی و معلم نگه میدارم ولی در مغزم درحال تحقیر و توهین و تعمیر و تغییر مردی ام هر دفعه فکر میکنم آدم شده است...

 

نون آور خونه منه بدبخت بودم، صبح میرفتم سی متری هشت تا نون میگرفتم میاوردم اینا بخورن، کیوانفر پر زمین کشاورزی و سگ و گرگ بود، حالا من نمیدونم چرا آق تقی میره سگا باهاش کار ندرن

شبها اگه سه ساعت زودتر بخابم روزها سه دفعه بیشتر میخابم، صبح که ده ساعت بعدظهر دو ساعت... حس سنگینی خاب باعث می‌شود کمتر فکر کنم بی‌تفاوت باشم ولی باز آخر شب که می‌شود کینه ها خفه ام میکند هنوز اینکه وحید بدون من رفته شمال آرامم نمی‌کند هنوز نمیتوانم درک کنم چرا مادر و خاله هایش از اینکه وحید را بدون من برده اند شمال احساس خوبی می‌کنند، حتا مادر مرد ستیز و زن سالار و زن زندگی آزادی اش هم احساس شرم نمی‌کند بلکه حماقت روی توجیهاتش می‌گذارد

و من هنوز نمی‌دانم چطور می‌شود تا خرخره غرق کینه و عشق یک مرد باشم که مرا درک نمی‌کند...

با صدای تق و توق بیدار شدم دیدم وحید آشپزخانه را یخچال را مرتب کرده، جای وسیله ها را نمی‌داند ولی به سلیقه خودش تمیز کرده سیب زمینی و برنج خیس کرده گوشت کنار گذاشته تا قیمه درست کند، با سردرد بیدار شدم تلو تلو کنان آمدم باز روی مبل بیهوش شدم چادر نمازم را از وحید طلب کردم تا ببندم دور سرم، وحید هم آمد بی‌تفاوت چادر را داد و رفت... وقتی توانستم نفوذ نور داخل چشمانم را تحمل کنم که ساعت دوازده گذشته بود یک‌راست آماده شدم رفتیم توانیر تا ماشین را برای کارشناسی رنگ خوردگی نشان آق جواد بدهیم، آق جواد پسر خاله ی بابای وحید است، سرش داخل موتور ماشین بود تعریف می‌کرد میگفت سید بمن گفت مدتی بعد ازدواج میکنی دختر دار هم میشوی، وحید هم خوشحال از اینکه پیش گویی پدر درست درآمده، دختر کوچولوی آق جواد را به بهانه سرما و لباس کم فرستادم داخل خانشان، آق جواد موقع خداحافظی گفت گربه ی من کو... از خدا میخواهم فرزندم مورد انفعال هیچ پیش گویی و جادو جنبلی قرار نگیرد...

بعد از توانیر رفتیم ساندویچ چرک خوردیم توی راه از رابطه ی قدیممان با نفیسه خانم گفتم تا اینکه غروب رسیدیم در خانه مادرشوهرم و الحمدلله دیدیم مادر و خاله های وحید دارند می‌روند بازار و منم گفتم دوری بزنیم که دوری زده باشیم. قصد خرید نداشتم ولی خاستم وحید جلوی همه برای من کارت بکشد هرچند این کارهای بیهوده قلب و ذهنم را از کینه دور نمی‌کند حتا اگر وحید تمام دنیا را به پایم بریزد آن سفری که بدون من رفته را نمیتوانم فراموش کنم... چون من روی مردانگی و وفاداری مرد حساب کرده ام د با اون ازدواج کردم نه با پولی که حتا ندارد...

اینترنت نامحدود دانلود فیلم مورد علاقه هدفون و موزیک و بخاری و پتو و لش کردن روی بدن سفت و سنگ مردی قد بلند و گنده بک...

این پنجشنبه ای رفته بودیم رستوران کره ای غذای ژاپنی و چینی خوردیم، برای من قدم برداشتن با وحید بود برای وحید ولی صرفا تجربه کردن جدیدترین ها بود...

بالگوک خوردیم با مرغ داخل رب خودمان تفاوتش روی کنجد و پیازچه اش بود، هرچه سعی کردن گرفتن چوب را آموزش بدهم نشد نمی‌دانم من خوب آموزش ندادم یا وحید خوب یاد نگرفت ولی وحید هوش یادگیری اش خوب است فقط در هوش اجتماعی اش نعمتی دریافت نکرده است، فکر می‌کنم حالت انگشتان ضمخت و درازش است که نتوانست چوب ها را بگیرد.

از رستوران زدیم بیرون دوستش حسین شهیدی با موتور خوشگلش آمد ما هم با ماشین خوشگلمان رفته بویم، اشتباهی کردم و ذوقی نشان دادم و دوری با موتورش زدیم وحید گفت حسین بیچاره ذوق و شوق موتور و ماشین و سفر داره ولی زنش ذوق ندره. به وحید نگفتم ولی باید میگفتم پس تو باید الان سر روی سجاده بگذاری و خدا را بابت زن خوش ذوق و همراه و همدلی که داری شکر کنی ولی نگفتم نمی‌دانم چرا شاید چون هفته قبل بابت اینکه برایش تولد گرفتم و بجای اینکه قدردان من باشد سر من داد کشید دیگر خوب بودنم را از خوبی و محبت گفتن را رها کرده ام... اگر عاقل باشد می‌فهمد اگر نه که اصلا مرد غیر عاقل نمی‌خواهم...