روزهای غم انگیزی میگذرانم، نازم خریدار ندارد، کمر دردم صدا ندارد شکم بزرگم قابل کنترل نیست خاب راحتی ندارم، غذا خوردن برایم معنی ندارد، اجابت مزاجم با رحم بزرگ شده ام ناهماهنگ و ناسازگاری میکند
امیدی به آینده خوشحال ندارم دلم به فرزندی خوش است که نمیدانم چه آینده ای دارد، در آغوش من بزرگ میشود یا جامعه ای که مرا ساخت، ولی اون کودک است جامعه او را میشکند، پسرم اگر قد کشیدن تو عمر مرا پاره کرد بدان جامعه ی دور از افرادی که بتو نزدیک اند سازنده تر است، پسرم دوستانت را خودت انتخاب کن از افرادی که ادعای خیرخواهی تو را دارند دوری کن.
من دوری نکردم پدرت مرزبندی نکرد من هم احساسات و خشمم را کنترل نکردم.
احساسات و عواطفم کوه را جابجا میکند، واقعا هم نمیتوانم کنترلش کنم عواطف سنگین من را هیچکسی نمیتواند تحمل کند، نمیدانم از میزان احساسات من به انسان ها و اشیا و تحولات چه میزان بتو خاهد رسید ولی حتا ذره ای از احساسات من صادق تر از تجربه و کتاب است
پسرم قرار بود دیگر سوار موتور نشوم، دیروز بعد از دعوا و مشاجراتمان میخاستم دیگر هرگز سوار موتور نشوم، دکتر گفته بود جنین در رحم مثل ماهی در پلاستیک آب است، تکان های ناهنجار آسیب زاست ولی مارا ببخش چون در این گرمای مردادماه و مقصد شلوغی که داشتیم نمیشد با ماشین برویم، من تمام راه دست بر پهلو و شکم بودم و پدرت هم سعی در بدست آوردن دل من با آرامش میراند، از موکب ها شربت میگرفت آب دوغ خیار میگرفت دوغش را سرمیکشید نونش را بمن میداد
تصور کردن قشنگ بود .