کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

همیشه کف اتاق، روی شوفاژ یا روی اوپن آشپزخانه نشستم و مینویسم، یا اینکه وقتی میخاهم بنویسم یا قبل خاب در تاریکی اتاق یاد وبلاگ نازنینم میوفتم ولی اینبار از کف خیابان های قم مینوسم از این نماز جمعه و چند هزارمین راهپیمایی ای که در این بیست و هشت سالگی خودم را به آن رساندم، به جایی که تعلقی به آن ندارم ولی اصرار دارم جزو آن باشم. جزوی از تفکر انقلابی که از عملکرد انقلابی هایش بیزارم، با قوانین حکومت اسلامی اش مشکل دارم، انقدر مشکل دارم که انگار ضد انقلابی ام که استعداد شورش دارد ولی من نمی‌توانم خودم را جزو آن ندانم، من فقط علاقمند و مرید تفکر و اندیشه های پیدا و پنهان امام بودم، اندیشه هایی که چهل سال بعد از انقلابش چیزی از آن مفاهیم نمانده، الان فقط یکسری جوان عقده ای سربرآوردند که ساعت یک نصف شب سوار بر تویوتای سپاه میشوند، در خیابان ها تاب می‌خورند و بجای اینکه به شهروندان حس امنیت بدهند، آنها رو وحشت زده از قم و ایران و حکومتی می‌کنند که نه عدالت علی را نه عملکرد امام را در هیچکدام از قوانینش اجرا نکرده است.

شکیلا دختر بامعرفتی است، بامعرفت و راستگو، راستگو و خونگرم ولی پر از ادعا پر از ادعا و منم منم و اولدورم و بولدورم... با همه گرم می‌گیرد با دشمنش بیشتر... برای همه رفیق است با خودش دشمن...

بقول خودش حرف و عمل دیگران به کیرش است ولی دستورات پدرش توی مخ... لجباز است لجباز...

حالا من با یک لجباز و یک بیخیال به اسم فاطمه به قهوه خانه رفتیم، هی شکیلا خاطره ی لجبازی هایش را میگوید هی فاطمه، هی فاطمه نصیحت می‌کند هی شکیلا... دود شدم بین این دو کودکی که هنوز نمی‌دانند از چه چیز بگذرند و با چه چیز بجنگند.

شکیلا منم منم دارد، سرت را می‌برد ولی این را پیش هرکسی نمیگوید، مخصوصا جلوی منی که سالهاست او را می‌شناسم، اما همینکه فاطمه یک جمله از او ایراد گرفت باز شکیلا افتاد در لاین اثبات و درستی خودش، طوری که شکیلایی که سیگار نمیکشید، قلیان را گذاشت کنار، هی از گذشته ی کیری اش گفت و هی سیگار دود کرد، هی از عشق بی لیاقتش گفت و هی دود گرفت، هی از طعم سگی مشروب گفت و هی آن ریه را سوزاند.

من از شکیلا هیچ عیبی نگرفتم که حتا از نظر من شکیلا خوب می‌تواند جلو برود، بنظرم حالاحالاها باید اشتباه کند تا پخته شود، نصیحت برای او مثل میخی است که نمیرود در سنگ... فقط گفتم شکیلا حالا که شبکه های اجتماعی خارجی بسته شده تو بیا وبلاگی بساز چرخی بزن دوستی پیدا کن، گفت نه من هیچ دوست خوبی نخواهم یافت. گفتم میشود شبها افکار و ایده ها و نظرها و خاطراتت را بنویسی، اینکار به پیشرفت افکار احمقانه ات کمک خواهد کرد، گفت من همچیز را در حافظه ام نگه میدارم. همینطور که تلاش میکردم بروی خودم نیاورم که می‌دانم چه احمق کله خری هستی، بیاد حماقت ها و کله خرابی های خودم افتادم زمانی که خیلی کودک تر از این گنده بک ها بودم.

من کلا در آن‌ جمع خیلی حرف نزدم ترجیح دادم قلیانم را بکشم و تظاهر کنم که متوجه نمیشم که شما دوتا دعوا میکنید و فقط پیشنهاد وبلاگ نویسی را با تعاریف جذب کننده اش بگویم و برخلاف مخالفت هایش مطمئن باشم که او به خلوت که برسد سرچی خاهد زد اکانتی احداث خواهد کرد و مطلبی منتشر خواهد کرد.

حالا یک هفته ای از آن تفریح می‌گذرد تا اینکه دیشب فاطمه گفت بیا وبلاگ درست کنیم؛ گویا حرفهایم روی شکیبا اثر نکرده ولی انقدر ارزشمند بوده که در فاطمه تصمیماتی ایجاد کرده تا قلم‌ام را برقصانم و شانسی را بچرخانم و خوشبختی را جذب کنم...

آنگاه... آنگاه از آن لحظه ی کیری که برقی از چشمم به مغزم از مغزم به قلبم از قلبم به گردنم از گردنم به کمرم گرفت.

نشستیم کف زمین مبایل ها و پاورها سینی چای آلبالو هم این دست بود، آماده بودیم برای نوشتن اولین مطلب انگیزشی که  دیدم یک عدد ساس لعنتی روی فرش زیبای اتاق خانه ی فاطمه راه می‌رود. و اگر یک درصد امید در قلبم بود از آب کیر عشقم هم بی ارزشتر شد.

استرس از قلبم به زیر پوستم رسید، جارو برقی را برداشتم نقطه به نقطه ی اتاق را جارو کشیدم. کمی خیالم راحت شد ولی تا صبح دود کردم بر دهان این زندگی لعنتی که تنها آسایش مرا ازم گرفت...

فاطمه میگه رفتم حموم اومدم حس میکنم بدنم داره ازم تشکر میکنه

هرچند دقیقه نور مبایل را به سمت تاریک اتاق میگیرم، نوع چینش کتاب‌های روشن و تیره طوری قرار گرفته که انگار مردی عصا بدست ایستاده و قصد نشستن ندارد، همه ی افکارم را همینطور جدی میگیرم درحالی که نصفشان توهم و عقده بازی افرادی است که باید خاطره باشد ولی تجربه و نمونه ای از جامعه ی مریضی است که نمیدانم چرا از تلاش کردن در آن‌ خسته نمی‌شوم...

اوایل رابطه بمن میگفت، من خیلی آرام و کم حرفم و این هیجان و پرحرفی تو نیمه ی خالی مرا پر میکند ولی بندخدا نمی‌داند من خودم بیماری سکوت دارم، خدا نکند عامل و عوامل سمی بمن نزدیک شوند تا باعث شوند مثل یک لاک‌پشت نجیب دست و پاهایم را جمع کنم و به درون لاک خود بنشینم و هی از سوراخ های لاکم بدودم و بدودم و بدودم...

اصلا حوصله ندرم راجب یک موضوع بیشتر از یک سطر حتا بنویسم، اصلا توان و روانش را ندرم واقعا کلافه میشوم انگار که یک موش نفرت انگیز از یک نقطه ی سرم به یک نقطه ی دیگر سرم می‌رود و من تلاش می‌کنم این سگپدر بی‌خاصیت را بگیرم و دور کنم از روان مظلوم و آواره ای که هر کسی که الان از من اخلاق خوب طلب دارد، دستی در آلوده کردن روان و سرنوشت من دارد.

خاطرات کربلایم را ننوشتم، نتوانستم بنویسم، روان سالمی نداشتم، روانم آرام بود، ولی مشکل اینبود که زیادی آرام بود و این باعث شد که لال بشوم بنشینم خیره شوم و اشک بریزم و اشک بریزم و حتا یک جمله ی کامل در مغزم شکل نگیرد. و حتا الان که توانستم دستم را به قلم بگیرم، بترسم که دوباره چه وقتی این بیماری کیری به روانم حمله خواهد کرد و تمام اراده و اختیارات مرا به سلطه بگیرد.

حتا در این بیست روزی که اینترنت هایمان قطع شده انگار روی من تاثیر و تشدید شده چون در این مدت یکبار رابطه ام به لبه پرتگاه رفته و امشب هم انگار مرگ مغزی شد و خابید.

امروز بعدظهر خیلی سعی کردم از انفعال افکار و اعمالش بگویم اینکه اینهمه سکوت و ثبات هم باعث می‌شود بجایی برسی که ببینی دیگران سرنوشت و انتخاب هایت را به گا داده اند، ولی او مثل همیشه با عزت نفس پرجذبه اش کاری کرد که من بیشتر فکر کنم بیمارم و چقدر نیاز دارم به مرد آرام و قوی مثل او، دقیقا او...

من بسیار بسیار رفیق باز هستم، و این رفیق باز بودنم همیشه حال دلم را خوب کرده ولی وابستگی به رفیق بمن آسیب رسانده است.

این سفر کربلا نقاط و نکات زیادی برای گفتن و نوشتن دارد ولی نوشتن آن‌ از توانم خارج رفته، دیگر فقط میخاهم بنشینم خیره شوم به پنجره و مسیر و طبیعت و جاده ی دیوان دره راتماشا کنم و فراموش کنم که اولین سفر کربلایم را با افرادی همسفر شدم که فضولات انسانی خودم و خانواده را کف دستشان هم نمیگذارم