کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

هرچند دقیقه نور مبایل را به سمت تاریک اتاق میگیرم، نوع چینش کتاب‌های روشن و تیره طوری قرار گرفته که انگار مردی عصا بدست ایستاده و قصد نشستن ندارد، همه ی افکارم را همینطور جدی میگیرم درحالی که نصفشان توهم و عقده بازی افرادی است که باید خاطره باشد ولی تجربه و نمونه ای از جامعه ی مریضی است که نمیدانم چرا از تلاش کردن در آن‌ خسته نمی‌شوم...

اوایل رابطه بمن میگفت، من خیلی آرام و کم حرفم و این هیجان و پرحرفی تو نیمه ی خالی مرا پر میکند ولی بندخدا نمی‌داند من خودم بیماری سکوت دارم، خدا نکند عامل و عوامل سمی بمن نزدیک شوند تا باعث شوند مثل یک لاک‌پشت نجیب دست و پاهایم را جمع کنم و به درون لاک خود بنشینم و هی از سوراخ های لاکم بدودم و بدودم و بدودم...

اصلا حوصله ندرم راجب یک موضوع بیشتر از یک سطر حتا بنویسم، اصلا توان و روانش را ندرم واقعا کلافه میشوم انگار که یک موش نفرت انگیز از یک نقطه ی سرم به یک نقطه ی دیگر سرم می‌رود و من تلاش می‌کنم این سگپدر بی‌خاصیت را بگیرم و دور کنم از روان مظلوم و آواره ای که هر کسی که الان از من اخلاق خوب طلب دارد، دستی در آلوده کردن روان و سرنوشت من دارد.

خاطرات کربلایم را ننوشتم، نتوانستم بنویسم، روان سالمی نداشتم، روانم آرام بود، ولی مشکل اینبود که زیادی آرام بود و این باعث شد که لال بشوم بنشینم خیره شوم و اشک بریزم و اشک بریزم و حتا یک جمله ی کامل در مغزم شکل نگیرد. و حتا الان که توانستم دستم را به قلم بگیرم، بترسم که دوباره چه وقتی این بیماری کیری به روانم حمله خواهد کرد و تمام اراده و اختیارات مرا به سلطه بگیرد.

حتا در این بیست روزی که اینترنت هایمان قطع شده انگار روی من تاثیر و تشدید شده چون در این مدت یکبار رابطه ام به لبه پرتگاه رفته و امشب هم انگار مرگ مغزی شد و خابید.

امروز بعدظهر خیلی سعی کردم از انفعال افکار و اعمالش بگویم اینکه اینهمه سکوت و ثبات هم باعث می‌شود بجایی برسی که ببینی دیگران سرنوشت و انتخاب هایت را به گا داده اند، ولی او مثل همیشه با عزت نفس پرجذبه اش کاری کرد که من بیشتر فکر کنم بیمارم و چقدر نیاز دارم به مرد آرام و قوی مثل او، دقیقا او...

من بسیار بسیار رفیق باز هستم، و این رفیق باز بودنم همیشه حال دلم را خوب کرده ولی وابستگی به رفیق بمن آسیب رسانده است.

این سفر کربلا نقاط و نکات زیادی برای گفتن و نوشتن دارد ولی نوشتن آن‌ از توانم خارج رفته، دیگر فقط میخاهم بنشینم خیره شوم به پنجره و مسیر و طبیعت و جاده ی دیوان دره راتماشا کنم و فراموش کنم که اولین سفر کربلایم را با افرادی همسفر شدم که فضولات انسانی خودم و خانواده را کف دستشان هم نمیگذارم

دستم به قلم نمیرود، کلافه ام خسته ام، خاب آلودم، درد دارم، گرسنه ام ولی باید از اینروز بنویسم

روزی که به رازآلودی دیگر روزها نیست ولی همین تراکم حوادث حقایقی به من می آموزد که بازگو کردنش از شب می‌گذرد.

دختر لری که شوهرش پنج روز قبل از اعزام به اون اجازه می‌دهد که برای گذرنامه اقدام کند و تا گذرنامه ی آن‌ دختر بینوا بیاید او با شعار اربعین جای زن نیست، فلنگ را بسته است. تصمیم گرفتم کمکش کنم، و تا گذرنامه را به دستش ندیدم بیخیال نشوم. آخر خاهرم در بلاد غربت کسی را نداشت.

او هم گرفتار همسری بود که فقط در مواجهه با همسرش سیاست داشت.

آه از سرنوشتی که تغییر نمی‌یابد...

این همه از همسایگان خشک و پشممان بیزاری می‌جویم خدا کاری می‌کند که بهترین دوستانم هم دختر و پسر همسایه می‌شود.

واقعا کارهای خدا و کارهای بشر عجیب است، بشر کارهایی می‌کند که خدا مانع انجام آن‌ نمی‌شود.

فیلسوف ها می‌گفتند ادله ها باید عقلی باشد، اما متکلم ها می‌گویند باید عقلی و نقلی باشد

اسلام اصول عقلی و نقلی و تجربی دارد.

این حقیقتی بود که سقراط به افلاطون و افلاطون به ارسطو و ارسطو به شاگردانش آموخت تا علم فلسفه به تکامل برسد، تا باز بیاید و در ترازوی فلسفه ی اسلام قرار بگیرد.

بعد از یک هفته پریودی و غسل و لاک و نماز و قرآن و عزاداری، الان که نشسته ام روی صندلی زرشکی با فنر خرابی که هی سقوط میکند، دیدم که روی ناخن انگشت بنسر دست چپم یک ریزه لاک طلایی لعنتی وجود دارد.

من اتاقم را مرتب نمیکنم، ظرفها که هیچ حتا بطری آبی که باید بشورم پر کنم در فریزر بگذارم تا روز بعد زیر آفتاب از تشنگی نمیرم را نمیشورم، کلا دیگر کوزت را فراموش کرده ام، اسلحه ی پدری را فروخته ام، اصلا این اسلحه برایم سودی نداشت، همین بشرا خانم صبح تا شب درحال شست و رفت و پهن و جمع کردن است، حتا وسیله ای که بابد بسپارد به زباله دان را هم قبل خداحافظی آبش میدهد، و وای اگر این شستن ها اثری نداشته باشد..‌ از سختی جمع کردن اتاق و رخت خاب شبها روی مبل میخابم، اما دست روزگار مرا به دفتر گلستان می آورد که مجبور شوم کتری زیر دست مردان را بشورم آب جوش بگذارم ماهی تاوه خمیده ی کثیف را بشورم تخم مرغی که هفت روز از انقضای آن‌ گذشته را بپزم بیارم صابکارم بخورد ببرم بشورم.

حالا هنوز صابکارم هم نشده، هنوز معرفی نامه بمن نداده، هنوز کارآموزی را نگذرانده ام. نمی‌دانم چرا اینها را سریع جلو نمیبرد، اصلا این معطل کردنش با اشتیاق و خوش‌رفتاری ای که بامن دارد سازگاری ندارد.

بعد از اینکه وبلاگم فاش شد دیگر دستم به وبلاگ نمی‌رود ولی حیف است از دیشب ننویسم یا دیگر تایم نوشتنش تمام شده بیات شده سرد شده، من سرد شدم من بی‌حس شدم رغبت ندرم فقط عادت کردم و هنوز بدنبال راهی نیستم که خارج شوم...

این موهای من جذابیت خاصی ندارد ولی همیشه جذب کننده است، از آن‌ محرم سال ۹۶ از این تابستان ۱۴۰۰ و همین مرداد ۱۴۰۱ و فرقی که صابکارم با فرد کنار من میگذارد، و مهمتر از آن‌ حس لطافت و عواطفی که میرساند، با نوازش مو شروع می‌شود و با نوازش مو پایان میابد.