کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

دستم به قلم نمیرود، کلافه ام خسته ام، خاب آلودم، درد دارم، گرسنه ام ولی باید از اینروز بنویسم

روزی که به رازآلودی دیگر روزها نیست ولی همین تراکم حوادث حقایقی به من می آموزد که بازگو کردنش از شب می‌گذرد.

دختر لری که شوهرش پنج روز قبل از اعزام به اون اجازه می‌دهد که برای گذرنامه اقدام کند و تا گذرنامه ی آن‌ دختر بینوا بیاید او با شعار اربعین جای زن نیست، فلنگ را بسته است. تصمیم گرفتم کمکش کنم، و تا گذرنامه را به دستش ندیدم بیخیال نشوم. آخر خاهرم در بلاد غربت کسی را نداشت.

او هم گرفتار همسری بود که فقط در مواجهه با همسرش سیاست داشت.

آه از سرنوشتی که تغییر نمی‌یابد...

این همه از همسایگان خشک و پشممان بیزاری می‌جویم خدا کاری می‌کند که بهترین دوستانم هم دختر و پسر همسایه می‌شود.

واقعا کارهای خدا و کارهای بشر عجیب است، بشر کارهایی می‌کند که خدا مانع انجام آن‌ نمی‌شود.

فیلسوف ها می‌گفتند ادله ها باید عقلی باشد، اما متکلم ها می‌گویند باید عقلی و نقلی باشد

اسلام اصول عقلی و نقلی و تجربی دارد.

این حقیقتی بود که سقراط به افلاطون و افلاطون به ارسطو و ارسطو به شاگردانش آموخت تا علم فلسفه به تکامل برسد، تا باز بیاید و در ترازوی فلسفه ی اسلام قرار بگیرد.

بعد از یک هفته پریودی و غسل و لاک و نماز و قرآن و عزاداری، الان که نشسته ام روی صندلی زرشکی با فنر خرابی که هی سقوط میکند، دیدم که روی ناخن انگشت بنسر دست چپم یک ریزه لاک طلایی لعنتی وجود دارد.

من اتاقم را مرتب نمیکنم، ظرفها که هیچ حتا بطری آبی که باید بشورم پر کنم در فریزر بگذارم تا روز بعد زیر آفتاب از تشنگی نمیرم را نمیشورم، کلا دیگر کوزت را فراموش کرده ام، اسلحه ی پدری را فروخته ام، اصلا این اسلحه برایم سودی نداشت، همین بشرا خانم صبح تا شب درحال شست و رفت و پهن و جمع کردن است، حتا وسیله ای که بابد بسپارد به زباله دان را هم قبل خداحافظی آبش میدهد، و وای اگر این شستن ها اثری نداشته باشد..‌ از سختی جمع کردن اتاق و رخت خاب شبها روی مبل میخابم، اما دست روزگار مرا به دفتر گلستان می آورد که مجبور شوم کتری زیر دست مردان را بشورم آب جوش بگذارم ماهی تاوه خمیده ی کثیف را بشورم تخم مرغی که هفت روز از انقضای آن‌ گذشته را بپزم بیارم صابکارم بخورد ببرم بشورم.

حالا هنوز صابکارم هم نشده، هنوز معرفی نامه بمن نداده، هنوز کارآموزی را نگذرانده ام. نمی‌دانم چرا اینها را سریع جلو نمیبرد، اصلا این معطل کردنش با اشتیاق و خوش‌رفتاری ای که بامن دارد سازگاری ندارد.

بعد از اینکه وبلاگم فاش شد دیگر دستم به وبلاگ نمی‌رود ولی حیف است از دیشب ننویسم یا دیگر تایم نوشتنش تمام شده بیات شده سرد شده، من سرد شدم من بی‌حس شدم رغبت ندرم فقط عادت کردم و هنوز بدنبال راهی نیستم که خارج شوم...

این موهای من جذابیت خاصی ندارد ولی همیشه جذب کننده است، از آن‌ محرم سال ۹۶ از این تابستان ۱۴۰۰ و همین مرداد ۱۴۰۱ و فرقی که صابکارم با فرد کنار من میگذارد، و مهمتر از آن‌ حس لطافت و عواطفی که میرساند، با نوازش مو شروع می‌شود و با نوازش مو پایان میابد.

روز آخری که پروموت قهوه در هایپر بودم مقنعه ی چروک و کوتاه و آبرو ریزی داشتم ولی برعکس تمام وقت‌هایی که چرک و چروک فرم کارم مهم نبود، آن‌ روز آخری برایم مهم بود، میخاستم تصویر خوبی داشته باشم ولی دیگر برای این تصمیم دیر شده بود، دیگر همه تلاشم را کرده بودم

همچنان که خانه و خانواده را در آن‌ وضعیت قاراشمیش بعد از سم پاشی رها کردم و رفتم تهران برگشتم دیدم حاجی بابا هم ما را رها کرده و به سفر یازده روزه رفته و مادر از همجا بی‌خبرم را تنها گذاشته، و در این تنهایی و گرمای تخمی هوا یخچال کیری‌مان هم عمر کیری‌اش را به پایان رسانده، و در این وضعیتی که باید قران قران پول‌های نازنینم را نگه دارم برای وقتی که در این بیکاری پولی در بساط ندارم، هی باید غذا بخرم تا مادر و دخدر از گرسنگی نمیریم.

آه پروردگارا از کدام گرفتاری و دردی که بسمت من رها ساختی ناله کنم؟! آه پروردگارا درد از توست، درمان هم از توست..

کاش دردم فقط کور شدن حس بویایی ای بود که زینب امروز بارها ازش شکایت کرد، کاش الان سرکار بودم یا در اتاق کَر کثیف‌م نشسته بودم و از دندان درد یا درد کورک، گاهی کفر میگفتم و گاهی امام زمان را صدا میزدم، گاهی فحش میدادم گاهی از خدا طلب بخشش میکردم...

آه پروردگارا آرامم کن..‌ کمکم کن...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تصور کن مانتو و مقنعه ی فرم محل کارت را شستی اتو کردی ولی نصف شب خبر بدهند این دوازده نفر با اتمام قراردادشان دیگر فردا سرکار نیایند.

داستان بدبختی من از اینجا شروع شد ولی هنوز نفهمیدم چه کسی این تصمیم را گرفته چه کسی دسیسه ی ظلم بما را چیده و اجرا کرده. حتا امشب که زنگ زدم و نیم ساعت با منابع انسانی اسنپ بحث کردم دقیقا کدام بی خانواده ی بی ناموسی این ظلم را کرده.

من دیگر توان نوشتن از این واقعه ی تراژدی را ندارم، چون انقدر که از آن‌ گفتم و نالیدم و گریسته ام که نوشتنش فقط باعث می‌شود که این تکرار مکررات نگذارد وقتی برای افراد مهم زندگی ام تعریف میکنم بغضی نداشته باشم تا بترکد و فکر و ذهنم را بار کند. یا وقتی گریه نکرده ام نفرینم اثری نکند.