کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

یک گروه قدیمی در توییتر دارم که از گروه های عتیقه ی تلگرام است، تلگرام و وایبر و واتساپ و همه گروه ها و کانال های تعاملی و کودکانه شان آمد و رفت ولی این گروه من هنوز پا برجاست
هرچند در آن‌ پیامی نمی‌گذارم ولی هر روز سر میزنم چون دکترو پزشک و معلم و وکیل و فرهیخته و اینجور افرادی هستند که من واقعا از تعامل با این افراد لذت میبرم ولی اعتماد بنفسش را ندارم.
یکبار بی دلیل به آواتارها و بیوگرافی ها و آی دی های اعضا گروه سرمیزدم که به جمله ای رسیدم که سالها در اثباتش درمانده بودم، طوری که حتا به اشتباه بودن آن مبحث رسیده بودم.
"" واکنش های سریع نتایج قوی تری به دنبال دارند ""
آه اگر آدمی اراجیف ها را بعنوان حقیقت بیاد بسپارد..

با این جمله میتوانم خیلی از مجهولات و موهومات ذهنم را پاسخ دهم اما می‌دانم ذهن مغلطه گر و حاضر جواب من باز هم برای آن پاسخی خواهد یافت و استعداد این را دارد که تمام علوم و فنون دنیا را با همین جمله زیر سوال ببرد.

مثلا اگر وقتی عصبانی میشوم بهتر آنست که پرخاش کنم بزنم بشکانم پاره کنم حرمت هایی که نمی‌گذارد ما یک آب خوش از گلویمان پایین برود، یا اینکه مثل بزدل ها و ترسوهایی که نگران دیدگاه و ذهنیت یک مشت بدرد نخور و بی‌خاصیت و فضول هستند، خشمم را مخفی کنم نفرتم را پنهان کنم در نتیجه حقیقت را سرکوب کنم و اجازه بدهم فتنه ای بنام مصلحت در من شکل بگیرد.

امروز با برف شروع شد با باران تمام شد، با فکر قول و قرارهایی که برای قدم زدن زیر برف داشتیم شروع شد و با گریه و قدم زدن روی آن مسیری که آن شب چند بار رفتیم و برگشتیم تمام شد و هم با مرضیه هم با عمادی از اینکه احمقانه تمام شهر را با او خاطره درست کردم گفتم و خاک دو عالم بر سر خودم که هرچه کردم خودم کردم... و تا این حماقت را با خودکشی به حد اعلا نرسانم آرام نمی‌شوم...

صبح های زود اگر قبل از بیرون رفتنو صبحانه خوردن به حمام بروم حس پسری را دارم که نصف شب در خاب خودش و دختری رویایی را با ماشین به ته دره برده و صبح که بیدار می‌شود هیچ چیز جز بستن چشم ها و دست به سینه نشستن زیر دوش آب گرم حمام و غصه ی از دست دادن دختری ایده آل در این روزهایی که هیچ چیز ارزش غصه خوردن ندارد، آرامش نمیکند، ولی من خیلی وقت است دیگر نه رویای سقوط میبینم نه دره نه جدول چون خداوند دیگر هرچه نشانه بود برای من فرستاده و من آنقدر بی‌توجهی کردم که مرا به همین مشغولیت های دنیایی گرفتار کرده است آری دوباره افتادم در دوری که وقت برای سرخاراندن ندرم، برای نوشتن برای فکر کردن به همه دیوث پفیوزهایی که ارزش فکر کردن هم ندارند.

دیگر ادعیه ها متصلمان نمیکنند، قرآن خواندن ها نورانیمان نمیکنند، عزاداری ها منقلبمان نمیکنند چای روضه ها شفایمان نمیدهند، نمازها مطهرمان نمیکنند، غسل ها پاکمان نمیکنند، نذری دادن هایمان حاجت روایمان نمیکنند، خانه ها خستگیمان را دور نمیکنند، خانواده آرامش نمیدهد، پدر مادرها حمایتمان نمیکنند، حقوق هایمان کفافمان را نمیدهند، لباسها گرممان نمیکنند، پول ها تامین‌مان نمیکنند، قرص ها آراممان نمیکنند، داروها درمانمان نمیکنند، دمنوش ها انرژی نمیدهند، قهوه ها سرحالمان نمیکنند، کافه ها خاطرات خوب نمیسازند، سیگارها آراممان نمیکنند، دودها خیالاتیمان نمیکنند، رفیق ها سنگ صبورمان نمیشوند، همکلاسی ها حالمان را نمیپرسند، کودکان خاله صدایمان نمیکنند، نوزادها لبخندمان نمیزنند، نوجوان ها آویزانمان نمیشوند، برادرزاده هایمان به خانه مان نمی‌آیند، دورهمی هایمان صفا ندارد، غذاها سیرمان نمیکنند، میوه ها خوشحالمان نمیکنند، سریال ها حوصله هایمان را جمع میکنند، فیلم ها آگاهمان نمیکنند، شبکه های اجتماعی اغنائمان نمیکنند، کتاب‌ها بافرهنگمان نمیکنند، انسان ها تنهایی‌مان را پر نمیکنند، قرارها دلخوشمان نمیکنند، دست ها دلگرممان نمیکنند، عشق ها امیدوارمان نمیکنند، دیدارها خوشحالمان نمیکنند، بوسه ها مستمان نمیکنند، جدا شدن ها آزادمان نمیکنند، رفتنی ها برنمیگردند...

قبلا در مبحثی جدا از تجارب شخصی ام که بعدها تبدیل به علم شده گفته بودم، ولی در این وبلاگ حرفی از آن نزدم، کلا خیلی از حقایقی که به آن رسیده ام را نمینویسم، فقط مزخرفات عاطفی و گوز گوزهای عاشقانه و استفراغ هایی از خاطرات و افعال و اعمال احمقانه ی یک مشت انسان بدرد نخورد و گرگ صفتی که من نزدیک بود جان خود را بهشان بسپارم، نوشتم. ولی از تجاربی که من با سختی به آن رسیدم ولی بنام یک روانشناس یا عارف مست و منگ نوشته شده، حرفی نزدم.

فاطمه یکبار در توصیف دوستش گفت بعضی ها یک کارهای قلدر مآبانه ای می‌کنند و فکر می‌کنند خیلی زرنگ اند درحالی که به هیچجایی نمیرسند؛ نمی‌دانم این حرف را بعنوان صحبت‌های محاوره ای دردودل مانندی که همیشه باهم داریم گفت یا از او بد گفت که برای من درس عبرت باشد، فاطمه هم با تمام تصمیمات کودکانه اش افکار و عقل زیادی دارد. عزیز دلم من حتا اگر فندقی عقل در کله ی نازنینت نباشد من بازهم دوستت دارم.

این را گفتم چون زمانی که فاطمه اینرا بمن گفت من معادله ای در ذهنم شکل گرفت که نکند دلیل اینکه هیچکدام از حقایقی که با سختی به آن میرسم از آن من نمی‌شود همین باشد که من قلدری میکنم زور می‌گویم زبان درازی میکنم دل میشکانم متکبرانه رفتار میکنم... آخر من اینطور نبودم، من بعد از حوادثی که برای زندگی خاهرم پیش آمد اینطور شدم. بعد از کوتاه آمدن های احمقانه مقابل داماد وحشی که قالب عقلا را به خود میگیرد.

من پیشرفت را در قناعت و سعادت را در تواضع میدانستم، من در جمع پنج نفره دندان هایم قفل میشد، خجالتی و کم‌حرف بودم، قلب رقیق و چشم های اشکباری داشتم، کودکان و سالخوردگان را لایق محبت میدانستم. عقیده داشتم محبت بزرگترین قدرت و ثروت آدم است...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید