کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

اینستا را حذف کرده ام توییتر را محو کرده ام ایتا را محدود کرده ام، یک تلگرام و یک کانال تلگرام دارم که فقط با آن کمی خود واقعی ام را می‌یابم چون در روزهایی به آن معتاد شدم که وابستگی و دلبستگی از من دور بود خیلی دور، حالا شبها که غم عالم روی قلبم می‌نشیند فیلترشکن را روشن میکنم کانالم را میخانم اشکم را میریزم خنده ام را میکنم خاطرات شخمی ام را مرور میکنم خوب و بد وحید را دسته بندی میکنم و نفرت تمام وجودم را می‌گیرد انگیزه ی ادامه در من صفر می‌شود و شارژ مبایلم کم می‌شود چشم هایم را میبندم و بدون توبه از کفر به خدا میخابم...

امشب فیلترشکن را کمی زودتر خاموش کردم تا از اول صبح بنویسم حتا اگه نتوانم احساساتم را بیان کنم، درواقع وقایع را بدون گفتن احساساتم تشریح میکنم تا بتوانم احساس و عواطف را در خودم نابود کنم چون وحید اینطور میپسندد، برای وحید حرف زدن دور شدن است. من نمی‌توانم برای او از بیشعوری مادرش بگویم پس بهتر است سکوت کنم...

امروز عقد پسرعمویش بود، خانواده بی شیله پیله ای که عروس بی ادا و اصولی گرفته اند، وحید خودش از آنها ضعیف و گدا و ندار یاد می‌کند ولی همان آدمهای ضعیف و ندار از اطرافیان شیاد و بی ناموس و جک و جنده ی تو بهترند...

ثانیه های قبل عقد بر سر پارچه و قندی که بالای سر عروس و داماد میسابند دعوا شده بود، سروناز خانم مادر داماد گفت بونو چیم توتاجاخ گفتم ورین من توتارام سعی کردم خودم را در پستی فرو کنم تا وحید و اطرافیان بفهمند که من کسی نیستم که معاشرت بلد نیست کسی که پای مرا از آنجا قطع کرده کسی است که معاشرت بلد نیست، با مونث ها قطع رابطه می‌کند ولی خودش را فرو می‌کند در جمع مذکرها...

خودم را با زهرا جون مشغول کردم با لباس و رنگ مو و چایی و دمنوش... هرچند از او هم کمی میترسم ولی فعلا تنها کسی است که می‌توانم به بهانه ی او آزارهای اطراف را بی‌تفاوت باشم...

فاطمه گاهی بمن میگه امیر من گاهی به فاطمه میگم وحید

اگه فکر میکنی این با بقیه فرق داره، در واقع تو یک احمقی مثل بقیه

جمکران هرهفته ی سال شبهای چهارشنبه گوشت کوفته ی آبگوشت با چایی نذری میدهد، من و وحید هم گاهی رفتیم در صف جمعی افرادی ایستادیم که چهارنفری روی یک موتور آمدند فقط گوشت کوفته بخورند و بروند سر روی بالش سفت بگذارند و دوباره صبح بیدار شوند باسن روی موتور سفت بگذارند.

بگذریم، حماقت جماعت بی پول در کسب ثروت و بیتفاوتی شان در نبود سرمایه، بیشتر عصبی ام میکند تا اینکه نداریشان ناراحتم کند، بگذریم مادر بگذریم...

امروز اولین سه شنبه ی آبان ماه که بعد فوتبال رفتیم جمکران نماز بخانیم وحید تعریف کرد که پنجشنبه ی هفته ی سوم مهرماه که سید سر توییتر بامن قهر کرد سه شنبه هفته ی بعدش رفته بوده جمکران تا گوشت کوفته بخورد ولی با ساختمان تاریک و خلوت و شکم پر سروصدا روبرو شده و برگشته به خانه.

خنده ام می‌گیرد خدا در سقاخانه ی جمکرانش را در تنها سه شنبه ای می‌بندد که وحید سعی دارد همسرش را تنها بگذارد و غذا نخورد...

ای قربان خدا بشوم که در تیم من با حریفم بازی می‌کند...

از پیکرهای خونالود کودکان فقط محزون شدم، از مخروبه های لبنان و غزه منقلب نشدم آنجایی فرو ریختم که زن آواره ی لبنانی وسط کار و یاری رسانی به محسن مقصودی خبرنگار ایرانی گفت سلام ما را به امام خامنه ای برسانید زن دیگری گفت سلام ما را به امام رضا برسانید

حتا الان که این را می‌نویسم هم منقلب میشوم از این استحکام و قوت ایمان

حتا مترجم مستند هم حین ترجمه گریه اش گرفت...

آه از دل امام زمان...

بهتر بود روزهای قدیم را برات می‌نوشتم ولی فکر کردم شاید به تو مربوط نباشد یا اینکه به پدرت بدبین شوی

از پدری که برای همه خوب است ولی برای مادرت شمر است

دشمنی و بدخاهی دیگران رو نمی‌بیند ولی محبت و دلسوزی مادرت را سم می‌داند

با مادرت بدترین رفتار را میکند ولی تحمل همان را برای خودش ندارد

از روزی که فهمیدیم پدرت ضعف ناباروری دارد تقریبا دو هفته ای میگذرد، دکتر سفارش نخود کرده پیاز و کاسنی و تخم مرغ و عسل و زیتون کرده، از همه اینها هر روز برایش پختم گذاشتم

بعضی ها را می‌خورد بعضی ها را قبول نمیکند که بخورد

از این مشکل خیلی حرف زده ایم این مشکل را ساده سازی کرده ام مفهوم مشکل را از این مسئله برداشته ام، نکند پدرت خیال کند که توانایی کافی برای همسر بودن و پدر بودن را ندارد.

امشب بعد از مدت ها پدرت پیشنهاد بیرون رفتن را داد، مردی که هیچ پیشنهادی هیچ درخواستی هیچ حرکت جدیدی و شروع کننده ای نمی‌زند، شاممان ژامبون و خیارشور و گوجه بود، کمی پیاز کوچک هم حلقه کردم، ازش خاستم کمی بخورد بلکه بدون قرص و دارو درمان شود.

رفتیم پار‌ک پرحاشیه ی شهرک قدس از طرفی بوی بنزین داخل حلبی پر آتش، از یک طرف بوی گُل قلیان سیگار... دوستش آمد نشستیم حرف زدیم خندیدیم خوردیم.

پدرت یک جمله ی اعتراضی و محرکی من به اینکه پیاز بخورد بچه دار شود ناراحت شده ولی از اینهمه کلمان کسشر و ک*کش و تخمی شخصی برایش بی معنی است

آه از پدر بی منطق و خودخواهت...

وحید ظاهر ساده ای دارد، نه از آن ساده ها که چیزی نفهمد نه از آن ساده ها که بلد نباشد کاری کند، نه؛ از آن‌ ساده هاست که نمی‌تواند خودش را ساده نشان دهد. می‌گذرد.. از هر گفتار و رفتاری می‌گذرد ولی بعدا پشیمان می‌شود که گذشته است. باید برخورد می‌کرد اعتراض می‌کرد داد می‌کشید فریاد می‌زد... وحید از آن ساده هاست که از هر مسئله ی کوچک و بزرگی میگذرد، به انسان ها اهمیتی نمیدهد، وحید از آن بی‌تفاوت هایی است که بمن هم اهمیتی نمیدهد. من برای او فقط یک دختری ام که وارد زندگی او شده ولی او برای من کوه است جنگل است... ترس است درخت است... صعود است سقوط است... برق است باران است... غرق است نجات است... خودش مرا می‌آزارد مرا می‌کشد مرا زنده میکند. وحید مرا به آغوش می‌کشد گرمم می‌کند نفس می‌دهد طوفان بپا می‌کند ولی سیرابم نمیکند، مرا تشنه رها می‌کند مرا تشنه ی خودش نگه می‌دارد تشنه ی نگاهش تشنه ی توجهش... تشنه ی یک تماس شب بخیر یک پیام صبح بخیر... من تشنه لبان و افت و خیزان هی بدوم بچرخم دنبال اینکه چه نوری چه نسیمی وحید بی‌تفاوت و بی‌توجه و کور و کر مرا گرفته که همان یکذره توجهی که بمن داشته را از او گرفته؟!

وحید بمن اعتماد ندارد خیال می‌کند او وقتی نباشد من خیانت میکنم، او مرا بازجویی کرد او تمام مبایل مرا زیر رو کرد تمام پیام های مرا خواند، مرا با پیام های دوسال پیش بازخواست کرد گفت توضیح بده توضیح نداده تهدیدم کرد... گفت مرا رها میکند گفت باید سیمکارت هایم را عوض کنم، دیگر نباید با کسی حرف بزنم. وحید میخواهد تمام کارهای نکرده اش را روی من اعمال کند روی منی که قبلا بلاهایی برمن اعمال کردند که حالا شده ام همینی که نمی‌توانم بی‌گناهی ام را اثبات کنم، نه به خانواده ام نه به دادگاه نه به هیچکسی که نفس می‌کشد... آری هیچکسی با دیده ی دنیا نمی‌تواند ببیند چه بر گذشته فقط مرگ میتواند، مرگ من می‌تواند بفهماند که نتوانستم بی‌گناهی ام را ثابت کنم...