شبها اگه سه ساعت زودتر بخابم روزها سه دفعه بیشتر میخابم، صبح که ده ساعت بعدظهر دو ساعت... حس سنگینی خاب باعث میشود کمتر فکر کنم بیتفاوت باشم ولی باز آخر شب که میشود کینه ها خفه ام میکند هنوز اینکه وحید بدون من رفته شمال آرامم نمیکند هنوز نمیتوانم درک کنم چرا مادر و خاله هایش از اینکه وحید را بدون من برده اند شمال احساس خوبی میکنند، حتا مادر مرد ستیز و زن سالار و زن زندگی آزادی اش هم احساس شرم نمیکند بلکه حماقت روی توجیهاتش میگذارد
و من هنوز نمیدانم چطور میشود تا خرخره غرق کینه و عشق یک مرد باشم که مرا درک نمیکند...
با صدای تق و توق بیدار شدم دیدم وحید آشپزخانه را یخچال را مرتب کرده، جای وسیله ها را نمیداند ولی به سلیقه خودش تمیز کرده سیب زمینی و برنج خیس کرده گوشت کنار گذاشته تا قیمه درست کند، با سردرد بیدار شدم تلو تلو کنان آمدم باز روی مبل بیهوش شدم چادر نمازم را از وحید طلب کردم تا ببندم دور سرم، وحید هم آمد بیتفاوت چادر را داد و رفت... وقتی توانستم نفوذ نور داخل چشمانم را تحمل کنم که ساعت دوازده گذشته بود یکراست آماده شدم رفتیم توانیر تا ماشین را برای کارشناسی رنگ خوردگی نشان آق جواد بدهیم، آق جواد پسر خاله ی بابای وحید است، سرش داخل موتور ماشین بود تعریف میکرد میگفت سید بمن گفت مدتی بعد ازدواج میکنی دختر دار هم میشوی، وحید هم خوشحال از اینکه پیش گویی پدر درست درآمده، دختر کوچولوی آق جواد را به بهانه سرما و لباس کم فرستادم داخل خانشان، آق جواد موقع خداحافظی گفت گربه ی من کو... از خدا میخواهم فرزندم مورد انفعال هیچ پیش گویی و جادو جنبلی قرار نگیرد...
بعد از توانیر رفتیم ساندویچ چرک خوردیم توی راه از رابطه ی قدیممان با نفیسه خانم گفتم تا اینکه غروب رسیدیم در خانه مادرشوهرم و الحمدلله دیدیم مادر و خاله های وحید دارند میروند بازار و منم گفتم دوری بزنیم که دوری زده باشیم. قصد خرید نداشتم ولی خاستم وحید جلوی همه برای من کارت بکشد هرچند این کارهای بیهوده قلب و ذهنم را از کینه دور نمیکند حتا اگر وحید تمام دنیا را به پایم بریزد آن سفری که بدون من رفته را نمیتوانم فراموش کنم... چون من روی مردانگی و وفاداری مرد حساب کرده ام د با اون ازدواج کردم نه با پولی که حتا ندارد...