همینکه امسال تصمیم گرفتم همه چیزهایی که به فراموشی و ترک عادت سپرده بودم رو دوباره تجربه کنم خودبخود همه چیزهایی که خیلی وقت بوده انجام ندادم حالا خودشون دارن سراغم میان مثل ساندویج میکس ژامبون کتلتی که ممدحسین امروز خرید مثل پیاده روی با درد معده ای که خیلی سال بود دچارش نشده بودم، یا حتا اون تاب سواری موقع اذان ظهر و اون سرگیجه و حالت تهوع خاصی که فقط در کودکی بعد از تاب سواری دچارش میشدم... و بحث مجازی که امشب سر ارزش زیارت حاج قاسم داشتیم...
همیشه فراموش میکنم که همکاران ابله و بیسوادی دارم، و همیشه هم گفتگوها یا شوخی ها رو به توهین و تحقیر و تمسخر میرسونن و همیشه نمیتونم بهشون بفهمونم که چقدر بینهایت بی فرهنگ و بیسواد اند.
بزودی موفق میشم و این موفقیت ام باعث تحول ابله هاشون خاهد شد.
گذشته رو با چایی میگذرانیم و آینده رو با سیگار میسازیم و سرما رو با ستاره تحمل میکنیم و نوشته ها رو به وبلاگ ها میسپاریم...
از بالا به پایین که بیاییم هوای نوروز امسال اصلا مثل هشت سال قبل نیست، هرسال این روزها ما مثل اسفند رو آتیش بالا پایین میشدیم از گرما، ولی امروز از سرما مجبور شدم چادرمو که همیشه از در مجتمع ورش میداشتم، از تو کیفم دربیارم بپیچم دور خودم
پایینتر که بیاییم هوای زمین آلوده است رفیق... مثل ریه ای که شده سردخونه ی جسد معشوقه ای که صاحبش قصد دفنش رو ندره.
از زمین دیگه ننویسم اگه بنویسم باید از خیابون های دلمرده و خودخاهی مردمانش و بدمزه بودن ذرت مکزیکی هاش بنویسم که چه دلدردایی میاره
اونم ذرت مکزیکی های بوستان علوی بعد از سرگیجه ای که بعد از سوار شدن تو سورتمه برات ایجاد میشه... آه من امسال چه نوروز خوشی دارم میگذرونم آه...
اخر شب
به هوای سیگار میرفتم تو پارک روی نیمکت
مینشستم
یه شب یه مرد پیشم نشست گفت برا منم روشن کن
بدون اینکه تشکر کنه گرفت
پنجره روبرو را نشونم داد یه زن از کنار پنجره نگاهمون میکرد
گفت عاشق هم بودیم ،گفتم خب
بلند شد همینجور که میرفت
گفت پارسال همین شب تصادف کردیم مردیم
از اینجا که نگاه میکنی فرقی نیست بین تو و نواب، میتوانی انگار کنی که حالا تو تنها دلسوز کشورت هستی که فدائی اسلام است. میتوانی امام را تصور کنی، که با دست خالی بایستی جلوی همه ی عالم و حرفِ حقی را بزنی که تاوانش ایستادگیِ الی الابد است و مقاومتی که بهایش از دست دادن فرزند و گره خوردن زندگی با تبعید باشد. میتوانی خیال کنی که تو پا، جایِ پای طالقانی نهاده ای، یا خودت را در خیابان های مملوِ از شعارِ دهه ی پنجاه تصور کنی، یا از آن آخوندهای هنوز محاسن در نیاورده ی جبهه ایِ دهه شصت باشی که با چهره ای نوربالا، به دور از ادعا، برای کشورشان جانّ میدهند.
از اینجا که نگاه میکنی فرقی نیست بین تو و شهیدِ بهشتی، هم او که زندگیش را وقفِ آرمانهایش کرده بود و در این راه هرچه تهمت و ناسزا که باید، شنیده بود و من خیال میکنم که ما هرچقدر هم که توهین و تمسخر بشنویم آن هم در جمهوری اسلامی، هنوز هیچ از راهی که بهشتی رفته بود نرفته ایم، میتوانی اندرزگو باشی برای مردمت و نقاب به نقاب در هر لباس، خدمتگزاری شان را کنی. باهنر باشی برای انقلاب، ابوترابی بشوی، اسیر بشوی، خونی بشوی، شهید بشوی..
منّ وسط تاریخ ایستاده ام، نقطه صفرِ تقابل حق و باطل، مشت هایم را گره کرده ام شعار میدهم برای نظام، آرمان هایم را سر دست گرفته ام تا زمین نماند حرفی از سید پیر جماران، شهادت مطهری تطهیر کرده وجود مرا از هر چه رجس و ناپاکی، موجِ انفجارِ حزب جمهوری اسلامی اما، موجی ام کرده منِ سرباز نسل سوم انقلاب را... مجنون وار به دورِ لیلیِ نادیده میگردم، رمی جمرات کرده ام، پا به پای وزوایی از دیوار لانه شیطان بالا رفته ام، همراهِ چمران کوچه های تنگ پاوه را دویده ام و با متوسلیان در انتهای افق پرچم لااله الا الله را بلند کرده ام. من قطره قطره اشک ریخته ام به اشک های مرتضی آوینی، فکه را قدم به قدم گشته ام به جست و جوی عشق، همانجا که سید پرکشید و من پرهایم شکست، صدایش هنوز توی گوشم میپیچد«سربازان امام زمان ازهیچ چیز جز گناهان خویش نمیترسند» و من نمیترسم از شیطانِ بزرگی که خمینی سنگ زد و نمیترسم از تیغِ تیزِ اجنبی که گردن ها را برای بریده شدن آفریده اند، که سری که سر راه حسین علیه السلام فدا نشود به تن زیاده است...
گاهی فکر میکنم چقدر خدا بندگان مومنش را دوست دارد که شهادت را به دنبال آنها میفرستد، قبایِ خونی شهید دستغیب گواه آن است که ما اگر خودمان را آماده کنیم این شهادت است که به سمت ما می آید و این محراب است که معراج میشود شهادت فقط برای پاسدارها نیست و هرکه جهاد کند شهادت میابد، چه زیبا میگفت، که اگر خدا شاهد نبود احدی شهید نمیشد...
از اینجا که نگاه کنی میتوانی ادعا کنی که تو تنها وارث عقیده و آرمان شهدا هستی!
آرمان! کارکتری که سلوک شخصی اش از اجداد و ریشه و رگ رسیده، ولی به انگشت سبابه و وسطای ما میرسد و کلیک بر روی مخوف ترین لینک ها که رامیبیند، نسبتی پیدا نمیکند. ولی از اینجا که نگاه کنی میتوانی شباهت ها را رصد کنی. شباهت های اهداف و مسیر و عملکردهایتان.
اگر غیرت و مردانگی را پیشه خود کنی میتوانی در جمع اینان راه یابی.
فقط اینجاست که میتوانی در جمع مردان بنشینی و ساعت ها گریه کنی بدون اینکه ترسی از بخطر افتادن غرورت داشته باشی.
بدون اینکه ترسی از آلوده شدن چشمانت یا دستکاری شدن نجابتت داشته باشی، در جمعشان بنشینی و حرکت چشم ها و دستهایشان را موقع مباحثه راجب پیشبرد اهدافمان و برنامه هایمان در قبل و بعد ظهور نظاه کنی.
تفاوت های ما و متفرق شدن هم اندیشان ما زمانی شکل گرفت که تعداد لایک ها، فریادشان بر جملات آرمان خاهی های ما بلندتر شد
فقط در این جمع که باشی میتوانی موقع تماشای سریال ها، اخطار مسموم بودن را شنونده باشی بجای گوینده.
فقط در این جمع که باشی با فعالیت چراغ های مودم وقتی همه به داخل قبری در دستانشان فرومیروند تو به دنیای نادیده گرفتار شوی تا دنیای نادیدنی.
فقط در این جمع که باشی میتوانی با شجاعت سخن از افکار و اهدافت بگویی بدون اینکه با جمله ی باز شروع کرد مواجه شی!

آقا سلام ، ببخشید ! مرکز توانبخشی جانبازان کجاست؟
- همون جا که فلج ها و روانی ها رو نگه میدارن؟ انتهای همین کوچه است.....!
فلج ها و روانی ها!!! از شنیدن این جواب شوکه شدم !
داخل که می روی قسمت اعصاب و روان، احساس می کنی هنوز ابر آتش تیر و گلوله روی سرت است...
• هنوز هر سه ثانیه یکی از روی تخت خیز می پرد..
• هنوز یکی را می بینی با لباس لجنی دارد سینه خیز روی زمین می رود تا مین ها را خنثی کند..
• آقا اسماعیل تلفن آسایشگاه را سفت چسبیده بود و فریاد می زد پس نیروها کجا هستن؟؟بچه ها قیچی شدند...
• محمد آقا را می بینم که دارد دمپایی سفید بچه ها را واکس سیاه می زند، انگار زمان جنگ کفاش جبهه بوده...
• وارد سالن آسایشگاه که می شوی یکی دوان دوان سمتت می آید و حال امام خمینی را ازت می پرسد... می گوید سلامش را به امام برسانم و بگویم بچه ها ایستاده اند...
اینجا هنوز بوی کربلای پنج می آید
با گریه خارج می شوم از آسایشگاه و به هیاهوی شهر باز می گردم....
یکی جلوی درب آسایشگاه تیکه می اندازد که "آقا سهمیه بنزین ات را گرفتی؟! خوب شارژ شدی؟"