اون موقعی که آقا زرینی داشت برای انبار گردانی قرعه کشی میکرد واقعا یه سکانس طلایی بود
۱ یکی از مردانی که همش مذهبی بودن رو به سخره میگیره پیس پیس پیس دعا میخوند که اسمش درنیاد و واقعا هم درنیومد
۲ خانم فیروز که یبار پشت آقای زرینی حرف زده بوده و باهم دعوا کردن، وقتی اسمش درومد آقا زرینی دلسوزانه گفت آقا انصافا فیروز بچه کوچیک داره نمیتونه و اسمش رو خط زد. ولی وقتی بهش گفتم آقا زرینی تو خیلی مهربونی اصلا توجه نکرد. کاش خودش رو به نشنیدن زده باشه، ولی شنیده باشه شنیده باشه
و سکانس طلایی دیگه موقعی که رفتم از گوشه ترین نقطه هایپر مایع ظرفشویی بردارم و با حسام که بالای قفسه بود راجب انبار گردانی حرف میزدم، مسیح گفت چرا مایع ظرفشویی رو چسبوندی به گوشِت؟! گفتم دارم با تلفن صحبت میکنم، بیا با تو کار داره، بعد حسام یه نگاه عمیقی کرد گفت من فکر میکردم فقط خودمم که دیوونه ام، منم گفتم تو دیوونه ای من اوسکلم میکاری رسید گفت من سادیسم دارم، مسیح گفت اینم مازوخیسم مونه... دیوانه خانه ای بود..
سکانس طلایی اون متلکی بود که دختره احمق بمن انداخت و گفت فضولی به این میگن و من از ناراحتیم استفاده کردم و به خالقی گفتم، گفت باشه اگه ادامه داد خودم ورود میکنم و این خیلی عالی بود..
و میرسیم به سکانس طلایی لحظات پایانی که منو فردوس رفتیم اتاق سیگار، یحیایی با دوستش و آقای زمانی اومدن اتاق سیگار، یحیایی بمن گفت سلام فرمانده گفتم فرمانده باشم آقای زمانی سلطانی و بقیه تشکرات و ارادتمندی ها...
سکانس نقره ای اون آب معدنی که از دست حراست گرفتم خوردم، سکانس نقره ای که اومدم خونه هم شکمم براحتی کار کرد هم مامان غذا درست کرده بود هم با روزبه حرف زدم، ولی آخرش...
و من چقدر این روزهای طلایی و نقره ای رو دوست دارم که در هر لحظه اش میدرخشه
پروردگارا تمام روزهای من را نورانی کن...