کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

یک شرکت یک محصول کم طرفدار و غیرمعمول تولید می‌کند که برای فروشش باید نماینده داشته باشد و آنقدر آنقدر هزینه کند تبلیغات کند تا بتواند فقط محصولاتش را بفروش برساند، آن‌ هزینه من هستم، من کسی هستم که آنقدر باید یک لنگ پا بایستم، با مشتری ها صحبت کنم، تا سنسور عقل مغزشان غیرفعال شود تا خرید کنند.

به فردوس گفتم فردوس من شب دومیه که میام خونتون میترسم بدعادت بشم شب سوم هم بیام که تا سه نشه بازی نشه... خندید و مثل یک خاله ی مهربان ابراز خوشحالی کرد از اینکه من دو شب است که به خانه شان میروم و تا چهار صبح قلیان میکشیم

دنیای رفاقت را دوست میدارم ولی گاهی احساس رفیقم را در معاشرت با خودم نمیفهمم، مثلا امشب وقتی با فردوس جلوی هایپر نشسته بودیم و آقای حسینی مدیر بوک گاردن آمد و ما را رساند نفهمیدم دقیقا راضی بود که ما را رسانده بود یا آن‌ سرعت و سوال های پشت سر هم اش معنی نارضایتی بود، هرچه بود دستش درد نکند، او مردی است که همین اخلاقش باعث شده بهترین قسمت بازارشهر را داشته باشد.

واقعا سهم من از تفریحات زندگی فقط قلیان نیست

من اصلا زندگی قلیان واری را دوست ندرم، کشش دارم تفریح دوست داشتنی است ولی نمی‌نمیخاهم زندگی ام را قلیان بگیرد ولی امشب فقط بخاطر قلیان مسیر خانه را عوض کردم.

آه پروردگارا زندگی من را با قلیان گره نزن...

باید می‌نوشتم دنیای قهوه ها لاته ها نسکافه ها کاپوچینو ها اسپرسوها ولی تیتر قهوه ها در وبلاگ همایونی مان خیلی غلط انداز است مخصوصا که ته شخصیت بی تربیت و ته کلام بی ادبانه ای که داریم باعث می‌شود آن‌ تمام شخصیت عدالت خواه و منطقی و عالمانه ای که داریم تباه شود.

مثلا اگر بنویسم قهوه ها انگار قرار است از زن یا مرد هرزه ای که در چند متری من در هایپر کار میکنند، و واقعا نوشتن از آنها نوشتن از یک دنیای حرام زادگی و قهوه ای و لجن است. آنها اصلا نگاه مثل آدمیزاد به دنیا ندارند، بینش آنها به دنیا بینش گرگ صفتی و گربه خوری است، هروقت حالش خوب باشد به دیگران تیکه متلک های مثلا بامزه بگوید هروقت حالش بد باشد بی اعصابی و تنش ایجاد کند.

آه پروردگارا مرا از شر این حرام زاده هایی که جلوی آفرینش‌شان را نگرفتی نجات بده.

شاید فقط یک لحظه باشد که تمام دردها را فراموش کنی یا شابد لحظه ای باشد که تمام دردهای عالم به یادت بیاید، یا دردش روحی و روانی باشد یا اینکه جسمی و فیزیکی یا هر دو یا هیچکدام یا هیچکدام یا هیچ دردی نباشد فقط رهایی باشد، هرچه هست ترس است، ترس از دردش ترس از بعدش ترس از مبهم بودنش. ولی این مبهم بودن راز بودن کاملا حقیقت است، و من همیشه به هر مبهمی که وارد میشوم به حقیقت کلام امیرالمومنین میرسم که می‌گوید بزرگترین راز مرگ است. حتا مرگ انسان های ظالم راز است، مرگ انسان های ظالم پرور چگونه است، مرگ انسان های رعیت گونه ای چون من که پروردگار عالم را دوست می‌دارد ولی هر روز و هر ساعت معصیتش را می‌کند چگونه است...

آه پروردگارا من در رور عرفه ی تو یک العفو هم نگفتم، من حتا برای راز و نیاز با تو تلاش هم نکردم، آه پروردگارا عفو کن بنده ای که در زمان بی‌گناهی به درگاهت آه و ناله می‌کرد، امیرالمومنینت را هزاران بار در نادعلی صدا می‌کرد ولی حالا که غرق گناه است یک لام العفو هم بزبان نیاورده است.

فکر کردن به مرگ آزارم می‌دهد ولی اینکه پروردگارم با من چه خواهد کرد چگونه مرا مجازات خاهد کرد مرا میترساند.

برای منی که دست خدا را حکمت و درایت خدا را در تمام حوادث و وقایع و نعمت ها و معصیت ها و حتا انسانهای بی‌خاصیت میبینم از او نوشتن در این روز انرژی و عواطف زیادی بر من وارد خواهد کرد.

اصلا انرژی و نیروی خاص این روز است که به حقیقت مرگ‌رسیدم...

که حتا اگر ابراهیم و اسماعیلی هم نمی‌شناختم این پروردگار من اسماعیلی در من قربانی می‌کرد...

لباسهایم یک گوشه اتاق مثل تپه بهم ریخته اند، کاغذها و بطری ها و جوراب هایم یک گوشه بهم گره خورده اند، روی میز کامپیوترم یک وجب خاک نشسته روی فرش اتاقم دسته دسته موهای رنگی طلایی و نقره ای مشکی چسبیده، که قرار بود همین روزها یک حال اساسی به در و دیوار اتاقم بدهم و دامادش کنم ولی نشد تا اینکه دیدم سوسک هایی که حاجی بابا برای کشتن آنها تنباکو خریده بهشان میگفت پیت، و این پیت ها تمام اتاق و زار زندگی مرا تصرف کرده اند، طوری که شبها نمیتوانم داخل اتاق و تشک نازنین خودم بخابم، همچیز آرام است همچیز اصولی و بطور روزمره به راه خود ادامه می‌دهد ولی از درون آتشی به پاست که دارد این زندگی را به نابودی می‌کشد، به نابودی کشیده است. زندگی را آینده ام را آبرویم را نجابتم را به فنای عالم داده است. دیگر بعد از این یک زندگی عادی و عامیانه و استاندارد را به گور خاهد برد، شاید هم اصلا همین پیت های داخل اتاقم بخورندشان شایدم هم اصلا برای همین علت به اتاق و حتا رخت خابم آماده اند. ولی آخر من چه چیز برای خوردن دارم، واقعا از منی که عشقم را تحصیلاتم را محبت خانواده ام را شغل ام را نجابت و عفتم را از دست داده ام چه چیز براق و خوشمزه ای برای یک حشره ی نجاست دارم.

حالا بیشتر از حشره های دوربرم مینویسم، از افرادی که دیت دوم از تو لب می‌گیرند لختت میکنند و زیر و رویت میکنند، ولی دیت سوم حتا دست به دستانت هم نمیزنند، خب اسم این حشره ای که اینگونه آزارت می‌دهد یک انسان است و تو برای خلاصی از آن‌ فقط باید نخ بگویی، نه به تمام خاسته هایی که او می‌توانست بدستت برساند.

 

 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید