کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

سلیقه ی خاص مثل علاقه به شخصیت مایکل اسکافیلد، کارکتری درونگرا مرموز خانواده دوست، دروغگو و نترس؛ مردی شبیه به مایکل، لبخند دکوری و همیشگی متفکر، خودکفا، مستقل و درونگرای درونگرای درونگرا...

سرم در کار خودم بود فضول نبودم فضولی هم نمیکردم ولی گاهی دوست داشتم ته انسان هایی ته مسائلی ته داستانی را دربیاورم ببینم آن تَهی که از ظاهرش درمیاورم درست بود یا نه... تا قبل از آن بعدظهری که زینب و فردوس و سولماز با تیپ جینگول منگول کرده و با کلی وسیله و خرید و خوراکی آمدند نشستند در نیمکت کنار من، هیچ‌چیز جز یک اسم از آنها نمیدانستم

زینب خیلی آرام است، منطقی و بی حاشیه، این زن باتمام جذاب بودنش هیچ ویژگی جذب کننده ندارد، فقط اگر عاقل پسند باشی قطعا زینب الگوی قوی بودن عاقل بودن و خیرخواه بودنت خواهد شد، زنی که برای رضایت هیچ بنی بشری کاری نمی‌کند مگر کاری که درست باشد.

فردوس بین اینها متفاوت است، متفاوت بلحاظ شخصیتی، کسی که مدام درحال حرف زدن است ولی وقتی بنفعش باشد کمحرف میشود، خودش را خیرخواه نشان می‌دهد ولی زیرآبت را میزند، ابراز بیتفاوتی می‌کند ولی هم فضول است و هم خبرچین، دوستش باشی بیشتر بتو ضربه می‌زند تا اینکه دشمنی کنی، دوست داشتنی است ولی از دست فضولی هایش امان نداری...

سولماز خیلی پر حرف است، خیلی هیجان دارد، خیلی فحش می‌دهد خیلی قربان صدقه میرود، خیلی تارف میکند، که همه ی اینها را خودش می‌کند و فرصت بتو نمیدهد، زن فعالی است چون شوهر تنبلی دارد، هردفعه ای که میبینمش، یک کسب کار جدید میکند، مثلا دوخت و دوز میکند، لباس زیر می‌خرد و میفروشد، نمایندگی فروش محصولات جدید قبول میکند، کلا این زن بیکار نمینشیند، دفعات اول دیدارمان هردفعه صحبتمان به جایی می‌رسید که به حکومت آخوندها و حتا کالایی که به دولت مربوط می‌شد فحش میداد ولی از یکجایی ببعد دیگر جلوی من هیچ حرف سیاسی نزد، حتا وقتی بیمار بود و من به عیادتش رفته بودم، درازکشیده بود روی مبل و دست انداخت تلوزیون را روشن کرد و تلوزیون روی شبکه اینترنشنال روشن شد بخاطر من آنتن را برد روی شبکه نسیم صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران... و البته در همان حالت لش کرده خاطرات و تصاویر سفرشان به شیراز و مهمانی یک خانواده فوق مذهبی و سوپر انقلابی و سپاهی اش را تعریف کرد، بر دلم ماند بگویم این همه فحش بر انقلابی ها و سپاهی ها می‌دهی ولی هفته به هفته مهمانشان میشوی...

چیزی نگفتم، سعی کردم نشان بدهم دو نفر با دو خط فکری کاملا متفاوت می‌توانند شباهت و ویژگی مشترکی از همدیگر پیدا کنند.

آن زمان‌ها که کودک بودم یک عروسی یا مهمانی هایی دعوت می‌شدیم که پدرمان بدون هیچ تأملی آنرا رد می‌کرد که من بعدا ها می‌فهمیدم چون میزبان فلان کس فلان کسش نماز نمیخاند، و من فقط این در ذهنم بود که با کسی که نماز نمیخواند نباید تعامل داشت ولی نفهمیدم چرا تا اینکه بزرگ شدم خودم انسان های بی نمازی دیدم که هیچ خدایی وجدان و انصافش را در قلوب اینها نمی‌گذارد... و کاش من قبل از اینکه خودم به این حقیقت برسم بمن گفته بودند...

قبل از عید از سولماز خرید کردم، شورت و سوتین های مورد علاقه ام را از کانالش انتخاب کردم تیک زدم هزینه اش را پرداخت کردم تا وقت کردم بروم و بیاورم؛ آنشب ها گیم مستر اتاق فرار بودم و واقعا وقت برای هیچ چیزی نداشتم.

یکشب پیام داد سارا تو نمیخوای ازدواج کنی؟! اصلا حوصله نداشتم نه در آن‌ ساعت دو بامداد نه حوصله یک فرد جدید و داستان جدید، به شوخی گفتم ماشینش چیه گفت دیوونه ماشین ندره پسر خوبیه سال بعد وکالتش رو میگیره، اصلا جذب نشدم ندانستم چطور بپیچانم که سولماز فکر نکند دارم سجاده آب میکشم گفتم پول مول چقدر دارد؟! شغلش مغازه اش اموال پدرش چقدر می‌ارزد؟! گفت واقعا پسر خوش اخلاقیه خیلی خوشگله گفتم عکسشو ندری؟! و واقعا هم زیبا بود، از چهره اش تَهی که از رابطه ی با او پیش‌بینی کردم اینبود که انقدر مغرور است که دیگر نه او پیامی بمن بدهد نه من صحبت جدیدی با او داشته باشم و همین هم شد؛ گفتم چند سالشه گفت دوسال ازت کوچیکتره، گفتم چه بد درحالی که در دلم پایکوبی بود که توانستم رد کنم ولی چون سولماز عکس های پروفایل من را هم برای او فرستاده بود، آقا قبل من گفته بود چهره ی جذاب و دوست داشتنی دارد و آی کاش میگفت اصلا جذاب و دوستانی نیست و ای کاش برای هیچ مردی جذاب و دوست داشتنی نبودم...

از این افرادی که می‌نشینند خاطره تعریف می‌کنند می‌گویند این فلان ترین فلان عمرم بود همیشه یک فرد دروغگو و افراطی در ذهنم دارم، در یک موقعیتی که چند گوش شنوا در اختیار دارد حرف هایی می‌زند که آن گوش ها رو از خود می‌راند تا اینکه جذبشان کند.

انقدر که ذهنیت بدی راجب این افراد و این مدل صحبت کردن دارم که هیچوقت خاص ترین حادثه ای برام بوجود می آید را هم نمیتوانم ترین بر آن بنامم، ولی وای بر صبح دیروز که خابی عین مرگ داشتم، حتا خودم هم نمیتوانم خودم را حس کنم، یک بی حسی مثل سنگ تمام سر و بدنم را گرفته بود، حتا چشم هایم را باز نکردم بدانم کجایم مرده ام یا زنده ام، ولی انقدر که حس خوبی بود که اگر مردن این باشد که دوست دارم همینجا بمیرم، و آی کاش میمردم

از کوه خضر تا امام زاده محراب

مژه های مصنوعی ناخن های مصنوعی موهای رنگ شده، لنز چشمی لب های پروتز بینی های عروسکی ابروهای تتو شده، دامن های ماکسی شورت های اسفنجی سوتین های سیمی، یقه های اوپن آستین های توری... تقریبا هیچ چیز از جذابیت کم ندارد. برای جذاب شدن از هیچ کاری نگذشته است‌، می‌گویند اینها هرکسی را زیبا می‌کند ولی آیا اگر اینها را روی پسری اعمال کنند، زیبا و جذاب میشود؟!

این دختر مختر ها زیاد از این کارها میکنند، دست های جذابی دارند، چشم های رویایی دارند، اندام دریایی دارند، چنان به خودشان می‌رسند که وقت عروسی فرقی با تجملاتشان با خیابان و بازار و یه کافه رفتن ندرد.

در آن روزهای جوانی ما از این کارها از این لباس ها مد نبود وگرنه شاید ما هم از جذابیت هایمان استفاده میکردیم، مثل این دخترک در مجموعه مخ مردی را میزدیم و از دخترش برای منافع کاری‌مان استفاده میکردیم، به بقیه دستور می‌دادیم از دیگران سیگار و ادکلن دو در میکردیم و دیگر اقداماتی که مردان اسم حرام زادگی بر آن گذاشته اند‌ ولی سیصد و شصت و پنج روز سال بدنبال این دست دختران میروند.

اصلا من نمی‌دانم اینها چه کسانی هستند که سر راه من قرار میگیرند، اصلا آیا اینها خلقت خداوند اند؟! خداوند دختری را انقدر پست و ذلیل قرار می‌دهد که مردانی با جیب پر هر دستوری بتو بدهند با این فکر که اگر بقیه پرسنل را با پول راضی می‌کنند تو را با چیزی دیگر، و تو هم راضی بشوی به کم ارزش ترین فعل دنیا...

بار اولی که احلام را دیدم پارسال در ساعت استراحتش بود، قبل آنکه با او همصحبت بشوم هم دیده بودمش، در حال پیک، یه دست به مبایل یک دست به ترولی، لاین دسرها و ژله ها و خشکبار بود، قد بلند کمر باریک و باسن خوشفرم، هیکل درشت در عین حال بغلی، اصلا هیچ عیبی نداشت خوش اخلاق خنده رو با سیاست، خونگرم ولی آرام

آن روزها میگفتم ارتباط گرفتن با این زن سخت است، اصلا می‌شود با این زن ارتباط گرفت، درون قلبش را دید، حرف هایش را شنید، بنظرم زن سرسختی بود و بی احساس

پارسال گاهی مهناز فضولی اش میخارید و مرا وارد بازی گه خوری هایش می‌کرد و می‌آمد میگفت سارا میای بریم داخل هایپر و منه ساده لوح و احمق کارم را رها میکردم و میرفتم تا ایشان با دوست جدید و خوشگل و خوش تیپش کلاس بگذارد.

آخ خدا کمک کند آزارهایی که مهناز بمن داد را در وبلاگ همایونی ام ننویسم، وفتی توانستم خشمم را کنترل کنم و در جمعی که همه از مهناز آزار دیده بودند و غیبت می‌کردند توانستم بحث را عوض کنم اینجا هم نگویم مهناز آن دختر نیم وجبی و ریز جسه ی لاغر مردنی و زشت و هیز چه بی آبرویی بر منی سوار کرد که هفت ماه هر روز خوراکی هایم را با او تقسیم میکردم، دلداری اش میدادم، اشک هایش را پاک میکردم...

آه پروردگارا واقعا قبل از خلقت اینها هدفت خلق انسان بوده؟!

بگذریم... از فاطمه ای که سالها خوشی و ناخوشی ام را با او گذارندم اگر هیچ یادگاری نمانده باشد اینکه بدون هیچ کلامی از انسانهای انرژی منفی براحتی گذر می‌کرد را خوب یاد گرفتم حتا اینکه از خودش بگذرم...

احلام اصلا بوی سادگی نمیدهد، اصلا ساده دل و ساده زیست نیست، مثلا هر دفعه که با او قرار می‌گذارم یک دست متفاوت پالتو و شلوار و پوتین و بوت و شال و کیف و دستکش چرم دست می‌کند ولی مدام از بی پولی زاری می‌کند.مدام از بی پولی ناله می‌کند و از هیچ احدی پول نمیگیرد، می‌گوید هیچ احدی بمن پول نمیدهد ولی با اکراه می‌گوید شوهرم ماهی مقداری مهریه برایم واریز میکند، شوهرش هرماه به او مهریه پرداخت می‌کند ولی همیشه از بی پولی زاری می‌کند... از بی پولی از خانواده از کارفرما از جامعه از دوستی که با او میخندد ولی جلوی من بدگویی اش را میکند، از پدری که هر ساعت تماس می‌گیرد و حال او را میپرسد، از منی که دعوتم می‌کند ساعت ها حرف میزنیم و درد و دل میکنیم درحد ملائک مرا بالا می‌برد ولی یکباره، زمینم می‌زند.

برای احلام هیچ حد وسطی وجود ندارد یا خیلی خوبی چون بامن ارتباط داری یا بوی گند زباله می‌دهی چون هر روز بامن تفریح و گردش نمی‌روی. حرف های مرا تایید نمیکنی وقتی راجب طلسم شدن زندگی و خانواده و فرزند و کارم میگویم، قبول نمیکنی من بخاطر یقینی که به طلسم شدنم دارم اسمم را عوض کردم تا طلسم از روی بختم بلند شود و زندگی جدیدی را با اسم رویا شروع کنم. قبول نمیکنی وقتی می‌گویم مادرم مرا از خانه بیرون میکند، غذا در دهانم را تلخ میکند، آرامش شبهایم را میگیرد، خنده از لبانم را می‌دزدد...

این تنها حرفی از رویاست که قلبا عمیقا بدون اینکه نکته ای با چشمانم ببینم باور میکنم، می‌دانم اگر مادری فرزندش را نخواهد چه بر سر دین و دنیا و آخرت فرزندش میآورد، بدون اینکه نفرین کند خودش بدون دخالت هیچ خشونت و ابزاری فرزندش را تبدیل به بی احساسترین و سردترین فرد جامعه بکند.

آری رویا جان من اگر تمام رفتارت را دوز و دغل بدانم ولی وقتی از بی‌مهری مادرت بگویی دستانت را میگیرم، سرت را بر سینه میفشارم و روضه بگویم از این دنیایی که نخاست از مادرمان محبتی ببینیم.

تنبل نیستم ولی اگر نخواهم کاری را انجام دهم هرچند که راحت باشد یک قدم که هیچ حتا نگاهم را سمت آن نمی‌نوازم، مثلا ساعت دیواری نازنین اتاقم شش ماه در ساعت هفت و چهل و سه دقیقه مانده بود و الان که شش ماه است که بدون وقفه کار می‌کند هنوز عادت ندرم زمان را از او بپرسم، گویا شش سال باید بگذرد تا تو وابستگی را از چیزی ازبین ببری... ولی وقتی که مبایل همایونی‌مان در دسترس نیست همین ساعت بیادم می‌آورد که زمان دارد به پایان روز مادر می‌رسد و من باید مهمترین مطلب راجب سرنوشتم که مادرم با تمام نکرده هایش آن را ویران کرده است بنویسم که همین تنبلی درجه سه را از مادری دارم که عجول است در تکلم در خرج کردن رفتن برگشتن در تمام کارهایی هیچ عجله ای نباید باشد.