کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

کوزت میلان

کار جنون ما به تماشا کشیده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

فضای پرتنش من را مسکوت میکند

یک روز دیگر که اعصاب و روان راحتی داشتیم از امروز سختی که برایمان گذشت مینویسیم

بعدا نوشت:

من یکهو از استراحت یک ساعته آمدم دیدم فضا متحول و متشنج شده است، گویا آقا زرینی کارت پرسنلی صبا و روشن و پوریا را گرفته و گفته برید خونه هاتون و بعدا ترتیب کار علی حسینپور و امین الماسی را هم بدهد، و صبا موقع رفتن روی پله ها بلند گفته هانیه بهش بگو دهنشو سرویس میکنم...

داستان از اینجا شروع شد، که هیچکسی باورش نمیشد آقای زرینی با صبا و روشن و آقای خالقی با پوریا چنین کنند، واقعا خیانت بزرگ تاریخی است، یک کتاب برداشت روان شناختی استخراج می‌شود تا فقط از رابطه ی عقیق این افراد در قبل و بعد صمیمیتشان بنویسیم، حتا خیانت علی حسینپور و امین الماسی به آن سه نفر بخاطر جازدنشان در افشای این شایعات.

درواقع داستان از جایی شروع شد که یاسمن دستیابی بخاطر اینکه حاضر نبود موهای خود را کاملا در مقنعه بپوشاند، آقای خالقی او را مسئول سیستم اسنپ کرد، و این تغییر مسئولیت به جناب پوریا خان برخورده و حسادتشان را برافراشته کرده و از حسادت این مردک بی‌مصرف یک اسنپ و هایپر تماما زیر سوال رفته است.

و وای اگر ما انسان ها بدون بخشیده شدن از این دنبا برویم.

حوادث و تحولات برای من همیشه تراکم دارند، مثلا یک هفته هیچکسی من را به جایی دعوت نمی‌کند ولی در یک روز چند نفر من را برای هفت روز دیگر دعوت می‌کنند

گاهی هیچ رویداد جذابی برای نوشتن ندارم، ولی وقتی میخاهم تمام پست و صفحات وبلاگ درویشی ام را به نوشتن از چشمانش اختصاص دهم، میبینم ده تا حادثه و فاجعه و افتضاحات دیگر از انسان های ناهنجار اطرافم وجود دارد که وقتم را گرفته اند.

چشمان روشنی دارد ولی وقتی به چشمانش نگاه میکنم فقط تیرگی میبینم، چشمانش مشکی است ولی نمی‌دانم این روشنایی از کجاست، روشنایی مثل یک شمع در جنگل، یک نور بیهوده... روشنایی در ظلماتِ تنهایی و بی توجهی... من به روشنایی اش جذب میشوم جلو میروم ولی تیرگی هایش تمام مرا میگیرد مرا میبلعد، دچار شادی افراطی میشوم، دچار غم مداوم ولی کمالود.

من زبان چشمان تیره را خوب میفهمم، حرف های قلب و مغزش را حتا اختلافاتشان را می‌شنوم ولی زبان چشمان روشن را نمی‌دانم و می‌دانم که نمیدانم، اگر هم سعی کردم بفهمم همیشه اشتباه کردم. اصلا چشمان روشن فهمیدنی نیست، مبهوت شدنی و معلول و معیوب شدنی است.

آه پروردگارا مرا مغلوب هیچ نوری جز نور خودت نکن!!

 

نبودی امروز هم نبودی

صبح هایی که زودتر از آلارم مبایل بیدار میشوم روزهای خاصی می‌شوند یعنی که قرار است روز خاصی برای خودم درست کنم یا اینکه باید روز خاصی بشوند، قرار است بشود نمی‌دانم ولی همین سرحالی نشان از خاص بودنش هست، یا من باز مثل احمق ها این توهمات را وارد کائنات میکنم، یا کائنات با این توهمات باورها و پیش فرض های من را بگاه داده، چون امروز اصلا خاص و متفاوتی تبود، چون من برای هیچکدام از اتوبان های تهران با دلآرام نوجوانی هایم خاطره نساختم، من دست هایش را نگرفتم، من لب های سفت اش را نبوسیدم، به نیم رخ اش زل نزدم، از سختی های زندگی ام حرفی نزدم، از ناامیدی نگفتم، او هم نقاب اهمیت داشتم به صورت نگرفت... واقعا خوب شد که اصلا برنامه ی یکروز خاص کنسل شد، آخر این چه روز خاصی شود که هی من علاقه نشان بدهم و هی او علاقه های پوستی بروز دهد.

اصلا امروز نه تنها خاص نبود که چنان روز شیری بود که حتا رفیق خاص همزبانمان را هم ندیدیم، حتا از دور حتا ساعت آخر شیفتم با ساعت اول شیفت شبش یکی نشد، حتا امروز نشد من یک نخ با زینب سیگار بچاقم، درد و دل کنم بخندم تجربه کسب کنم، حتا وقتی پوریا گفت خانم میلان چرا صداتو بلند میکنی بگو چی میخای؟! نتوانستم از خودم دفاع کنم... آه از روزهای تکراری و بدون خاصیتی که فقط بمن توهم خاص بودن می‌دهد...