چشمان روشنی دارد ولی وقتی به چشمانش نگاه میکنم فقط تیرگی میبینم، چشمانش مشکی است ولی نمیدانم این روشنایی از کجاست، روشنایی مثل یک شمع در جنگل، یک نور بیهوده... روشنایی در ظلماتِ تنهایی و بی توجهی... من به روشنایی اش جذب میشوم جلو میروم ولی تیرگی هایش تمام مرا میگیرد مرا میبلعد، دچار شادی افراطی میشوم، دچار غم مداوم ولی کمالود.
من زبان چشمان تیره را خوب میفهمم، حرف های قلب و مغزش را حتا اختلافاتشان را میشنوم ولی زبان چشمان روشن را نمیدانم و میدانم که نمیدانم، اگر هم سعی کردم بفهمم همیشه اشتباه کردم. اصلا چشمان روشن فهمیدنی نیست، مبهوت شدنی و معلول و معیوب شدنی است.
آه پروردگارا مرا مغلوب هیچ نوری جز نور خودت نکن!!