صبح هایی که زودتر از آلارم مبایل بیدار میشوم روزهای خاصی میشوند یعنی که قرار است روز خاصی برای خودم درست کنم یا اینکه باید روز خاصی بشوند، قرار است بشود نمیدانم ولی همین سرحالی نشان از خاص بودنش هست، یا من باز مثل احمق ها این توهمات را وارد کائنات میکنم، یا کائنات با این توهمات باورها و پیش فرض های من را بگاه داده، چون امروز اصلا خاص و متفاوتی تبود، چون من برای هیچکدام از اتوبان های تهران با دلآرام نوجوانی هایم خاطره نساختم، من دست هایش را نگرفتم، من لب های سفت اش را نبوسیدم، به نیم رخ اش زل نزدم، از سختی های زندگی ام حرفی نزدم، از ناامیدی نگفتم، او هم نقاب اهمیت داشتم به صورت نگرفت... واقعا خوب شد که اصلا برنامه ی یکروز خاص کنسل شد، آخر این چه روز خاصی شود که هی من علاقه نشان بدهم و هی او علاقه های پوستی بروز دهد.
اصلا امروز نه تنها خاص نبود که چنان روز شیری بود که حتا رفیق خاص همزبانمان را هم ندیدیم، حتا از دور حتا ساعت آخر شیفتم با ساعت اول شیفت شبش یکی نشد، حتا امروز نشد من یک نخ با زینب سیگار بچاقم، درد و دل کنم بخندم تجربه کسب کنم، حتا وقتی پوریا گفت خانم میلان چرا صداتو بلند میکنی بگو چی میخای؟! نتوانستم از خودم دفاع کنم... آه از روزهای تکراری و بدون خاصیتی که فقط بمن توهم خاص بودن میدهد...